شست و چهارمین بخش از کتاب جدید هیکل درباره مبارک

داماد عبدالناصر جاسوس بود؟

۲۴ خرداد ۱۳۹۲ | ۱۹:۰۷ کد : ۱۹۱۷۳۲۵ اخبار اصلی خاورمیانه
اشرف مروان گفت: «آیا می توانی تصور کنی، داماد جمال عبدالناصر جاسوس باشد؟! و تو از نزدیک ترین دوستان او بوده ای و او را خوب می شناسی؟!!»
داماد عبدالناصر جاسوس بود؟

دیپلماسی ایرانی: محمد حسنین هیکل، روزنامه نگار مشهور مصری و جهان عرب به تازگی کتابی را با عنوان "حسنی مبارک و زمانه اش..از تریبون تا میدان" به رشته تحریر در آورده است که در آن به زندگی سیاسی مبارک و چگونگی رسیدنش به قدرت، تداوم ریاست جمهوری اش تا تظاهرات میدان التحریر و سرنگونی او می پردازد. همان طور که از عنوان کتاب پیدا است، دوران حکومت مبارک و زمانه ای که باعث شد او به قدرت برسد و از تریبون های سخنرانی به ریاست جمهوری منصوب شود تا میدان التحریر که در حقیقت انقلابی علیه او را شکل داد، موضوع اصلی این کتاب است.

روزنامه الشروق مصر روزهای پنج شنبه و روزنامه السفیر لبنان روزهای دوشنبه هر هفته با هماهنگی هیکل هر بخش این کتاب را منتشر کرده اند. دیپلماسی ایرانی نیز در نظر دارد هر هفته در روزهای جمعه به طور مرتب همه بخش های این کتاب را منتشر کرده و در اختیار خوانندگان قرار دهد. هیکل برای این کتاب خود ملاحظه و مقدمه ای نوشته است که ما نیز در دیپلماسی ایرانی عینا آنها را منتشر کردیم.

تا کنون شصت و سه بخش از این کتاب در اختیار خوانندگان قرار گرفته است که همگی آنها در آرشیو دیپلماسی ایرانی در دسترس هستند، اکنون شست و چهارمین بخش از کتاب هیکل تحت عنوان "حسنی مبارک و زمانه اش..از تریبون تا میدان" در اختیارتان قرار می گیرد:

وقتی که وارد هتل شدیم، خواستیم که پشت میز غذا بنشینیم، اما ننشستیم تا این که مستقیما پرسیدم: لازم نیست وقتت را تلف کنی، تو می دانی درباره چه می خواهم بپرسم، و منتظر جواب چه چیزی هستم!!

اشرف پرسید:

-          آیا باور می کنی من «جاسوس» باشم؟!!

گفتم:

-          این سوال به جایی نیست، حداقل آن چه ما به دنبال آن هستیم مساله شخصی نیست، مساله واقعیت هایی است که در اسناد آمده است، همه آنها نیاز به توضیح نه توجیه دارند، و هیچ کس اجازه ندارد که احساسات خودش را در این قضایا دخالت دهد.

من می خواهم با دل و عقل باز به صحبت های تو گوش دهم، با این مقدمه که من می خواهم آن چه تو می گویی را باور کنم.

-          دقیقا می خواهی چه چیزی را از من بپرسی؟!

گفتم: «من می خواهم بدانم، البته این را بگویم آن چه در روزنامه های اسرائیلی منتشر می شوند برای من چندان مهم نیستند، همه تمرکز من بر آن چیزی است که در اسناد اسرائیلی ها و آن چه در تحقیقات آنها، چه در کمیسیون «کنست» چه در کمیسیون تحقیق آمده است. به ویژه کمیته ای که «مناحم مازوز» نماینده اسرائیلی بر عهده دارد، که یک محقق دقیق است و درباره کفایت آن بسیار خوانده ام و افراد برجسته ای را از لحاظ حقوقی در اسرائیل به دور خود جمع کرده، است.»

خلاصه کل اطلاعاتی که در اختیار دارم و هیچ شکی نسبت به آنها ندارم، بر اساس هر آن چه از آن مطلع شده ام این حقایق را بازگو کرده اند:

1-      برای اسرائیل «شخصی» در مصر بوده که اجازه داشته همه چیز را بداند.

2-      این شخص فقط اطلاعات نمی داده بلکه تصاویری از اسرار کشور را در لحاظات به شدت سخت تاریخ کشور در اختیار اسرائیلی ها قرار می داده است.

3-      این شخص همان طور که خودش هم در معرض خطر قرار گرفت، کشور را در معرض خطر قرار داد، زمان آغاز جنگ اکتبر و ساعت صفر مقرر برای آغاز عملیاتش.

4-      این شخص خودش را به اسرائیل در لندن در سال 1972 تقدیم کرد و برای بعضی از آنها آنچه می دانست در اختیار گذاشت و با آنها برای دیدار با دکتر «امانوئل هربرت» در مطب او که ارتباط شخصی با ملک حسین (پادشاه اردن) داشت و رابط اسرائیلی ها با او بود، قرار گذاشت. در مطب این فرد و به کمک مقام های متنفذ انگلیسی دیدارهای متعددی انجام شد و تفاهم نامه های مختلفی امضا شدند.

برای همین این پزشک و این مطلب تاریخی سری استواری برای خود دارند.

5-      این «شخص» وقتی برای اولین بار به مطب دکتر هربرت رفت، به رغم تماس های قبلی که خواستار دادن وقت برای مشورت شده بود، وقتی که رسید با پرونده منشی هربرت مواجه شد که وقتی او اتاق ویژه معاینه شد این پرونده را با خود برد، وقتی پرونده را به دکتر داد دید که یک برگه پزشکی رو است، اما در برگه دوم پرونده صحبت از جلسه سری پرزیدنت سادات با رهبر اتحاد جماهیر شوروی در جلسه ای در مارس 1976 می زد، موضوع بحث درباره اختلاف دو طرف بر سر هواپیمای تدافعی مورد نیاز سادات بود که از شوروی ها می خواست و آنها تردید می کردند که بدهند.

وقتی دکتر هربرت در برابر این ورقه قرار گرفت، به کسی که به دیدنش آمده بود، گفت: «این ورقه اشتباه در پرونده قرار گرفته است و ارتباطی به من ندارد.»

اما آن «شخص» به پزشک گفت: «ورقه اشتباه قرار نگرفته، این دقیقا اصل موضوع است!!»

این ابتدای کار بود، بعد از آن ژنرال «زامیر»، مدیر موساد خودش به لندن آمد، و...

اشرف مروان حرف مرا قطع کرد: می خواهی بگو این «شخص» من هستم.

گفتم: «من نمی گویم تو هستی، اما در اسرائیل این را می گویند، به رغم این که باید تو را هم ببینم و حرفت را بشنوم حرفشان را باور کردم، و من برای همین با تو به این جا آمدم تا از تو بپرسم و منتظرم جوابت را بشنوم؟!!

اشرف مروان دستش را به جیب داخل کتش برد و از آن ورقه ای را در آورد و به من داد، داستان هایی از روزنامه الاهرام بود، که در آن تعریف های پرزیدنت سادات از اشرف مروان وقتی که پست خود را در ریاست جمهوری ترک کرده بود، آمده بود، و او بعد از آن به ستاد عمومی تولیدات نظامی پیوسته است، (این ستادی است که مصر و عربستان و امارات متحده عربی برای تولید اسلحه ایجاد کردند) نظری به آن داستان انداختم و آن را به اشرف برگرداندم، پرسید: «آیا برایت کافی نیست که انور سادات می گوید من خدمات بسیاری به مصر کردم؟!!»

به صراحت به اشرف گفتم: «آن چه من خواندم منصوب به انور سادات است، جواب سوال مرا نمی دهد.» و اضافه کردم: «هر کسی می داند که ارزش پیام ها در مناسبت ها چیست، به هر حال به نظر من برای تو کافی است و این حق توست اما برای من، ساده بگویم کافی نیست.» این را هم اضافه کردم: «آن چه ما به دنبال آن هستیم نمی تواند پاسخی باشد چرا که در مقابل داده های روشن و مشخص و قانع کننده ای وجود دارد!»

احساس تنگنا کرد و پرسید:

-          «آیا می توانی تصور کنی، داماد جمال عبدالناصر جاسوس باشد؟! و تو از نزدیک ترین دوستان او بوده ای و او را خوب می شناسی؟!!»

به صراحت گفتم: «بگذار با تو به روشنی صحبت کنم، هیچ شهادتی که ناشی از حسن رفتار و برخورد از انوار سادات باشد، وجود ندارد، و هیچ ربطی هم به داماد عبدالناصر ندارد که بگویی چون داماد اوست پس معصوم است.. ما در برابر یک مشکل حقیقی هستیم که نیازمند یک توضیح قانع کننده حقیقی است.»

در این جا شوکه شدم، اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم، با «خالد عبدالناصر» و سه نفر از دوستان لبنانی اش برخورد کردم و او با خنده به اشرف گفت: «خیلی خرج روی دستت گذاشتیم دکتر.. نهار دعوتمان کردی و نیامدی، منتظرت شدیم، نیامدی ما هم به حساب تو هر چه خواستیم سفارش دادیم.»

اشرف به من توضیح داد: «حقیقت این است که من آنها را این جا نهار دعوت کردم، اما وقتی که فهمیدم تو به سفارت لبنان می آیی، از جناب سفیر «جهاد مرتضی» (سفیر لبنان) خواستم که مرا هم دعوت کند تا تو را ببینم، تلاش کردم با خالد تماس بگیرم و از او عذر بخواهم اما نتوانستم او را پیدا کنم، با رستوران «دوچستر» تماس گرفتم و گفتم که خالد و دوستانش میهمانان من هستند و حساب آنها را به حساب من بگذارند!!»

به این چهار جوان و اول از همه خالد عبدالناصر گفتم که با ما بنشینند: «تو می دانستی وقتی پیشنهاد داد که به دوچستر بیاییم چه کسی در آن جا منتظرت است.»

گفت: «از قبل تنظیم شده یا هماهنگ شده، نبود، اما به هر حال می توانیم حرفمان را بعدا کامل کنیم، و پیشنهاد داد که فردا صبح ساعت 10 به او سر بزنم تا بعد از آن با یکدیگر در هاید پارک قدیم بزنیم و درباره آن چه می خواهم مفصل صحبت کنیم. آن جا فضا باز است و کسی نمی تواند حرف ما را بشنود.» 

 

ادامه دارد...

کلید واژه ها: محمد حسنین هیکل


( ۱ )

نظر شما :