دو قصه برای جامعه بحران زده

قصه‌هایی دربارهٔ گناه‌ و توسعه

۲۵ تیر ۱۴۰۰ | ۱۶:۲۴ کد : ۲۰۰۴۰۹۱ اخبار اصلی اخبار داخلی
نویسنده خبر: محسن رنانی
محسن رنانی می نویسد: این قصه‌ها را مهر ماه پارسال نوشتم. در همان دوره‌ای که زنان ایرانی به جنبش «#من-هم» پیوستند و دست به افشای تجربه‌های خود از آزار جنسی زدند. در واقع دو قصه اول مقدمه بخش سوم است که در آن به بهانه افشاگری‌ آزارهای جنسی، بحثی را مطرح کرده‌ام درباره شیوه مدیریت اجتماعی در جمهوری اسلامی که حاصل آن چیزی نبوده است جز گسترش بی‌اخلاقی و فساد. خودم هم نمی‌دانم چرا این نوشته‌ها را همان زمان منتشر نکردم، شاید طولانی بودن، ناپخته بودن متن یا حتی ترس از واکنش تند مقامات. اما این که الان منتشر می‌کنم، به این امید است که نخبگان و روشنفکران در مورد خطاهای مدیریتی نظام تدبیر در این چهل سال، وارد گفت‌وگوی جدی شوند، شاید دولت جدید هم بخواهد رویه‌ گذشته را متوقف کند. می‌گویند دفتر آقای رئیسی دارد با روشنفکران و منتقدان تماس می‌گیرد که نظراتشان را برای رئیس دولت سیزدهم بفرستند. به نظرم رسید من هم با انتشار این سه نوشته، مهم ترین خطای چهل ساله نظام تدبیر را به ایشان گوشزد کنم. شاید طرح عمومی آنها توجه‌ها را جلب کند و کمکی باشد برای تغییر نگاه و افق‌گشایی اجتماعی در دولت جدید. لطفاً قضاوتم نکنید، خودم می‌دانم که چقدر بیمارگونه امیدوارم!!
قصه‌هایی دربارهٔ گناه‌ و توسعه

دیپلماسی ایرانی:

قصه‌ اول: قبیله زباله‌خوار

در عصری که ماشین و برق و تلفن همه‌جا را گرفته بود، و بیشتر جمعیت‌ در شهرها اسکان یافته بود، طایفه‌ای بسیار بزرگ بود که هزاران گوسفند و بز داشت و همچنان به‌صورت سنتی، همچون یک قبیله متحرک، برای تغذیه دام‌های خود کوچ می‌کرد؛ از این صحرا به آن صحرا، از این دشت به آن دشت و از این سرزمین به آن سرزمین. همه‌چیز به‌خوبی پیش می‌رفت. هر چند وقت یک بار اسبان خود را زین می‌کردند و لوازم زندگی‌شان را بر قاطران می‌بستند و زنان و کودکان و پیران را سوار بر قاطران می‌کردند، رؤسای قبیله سوار بر اسب و مردان و جوانان با پای پیاده همراه گله‌های عظیم دشت به دشت می‌رفتند تا به سرزمین پُرآب‌ و‌ علف‌تری برسند. گوسفندان در دشت‌های سرسبز چِرا می‌کردند و شیر می‌دادند و برّه می‌زاییدند. کم‌کم گله بزرگ شده بود و حجم شیر و گوشتی که تولید می‌کرد خیلی بیشتر از نیاز قبیله بود. روستاهای در مسیر کوچ هم خودشان گله داشتند، پس این قبیله مجبور بود شیر و گوشت اضافی خود را به شهر ببرد و بفروشد. برای سال‌های طولانی این روند بود و بود تا اینکه بزرگان قبیله پیر شدند و چون در این رفت‌و‌آمدها زندگی شهری را دیده بودند تصمیم گرفتند قبیله را در شهر اسکان بدهند یعنی خودشان همراه با خانواده‌ها در شهر ساکن شوند و مردان و جوانان را به‌صورت نوبتی و دوره‌ای،‌ به‌دنبال چرای گله و انتقال شیر و گوشت به صحرا بفرستند. یعنی می‌خواستند در بیابان و صحرا تولید کنند و در شهر مصرف کنند و زندگی بهتری را برای خانواده‌های خود رقم بزنند.

اما مشکل این بود که به‌علت بزرگی قبیله، امکان اسکان آنها در هیچ شهری نبود و مقامات هیچ شهری اجازه نمی‌دادند که آنها در داخل و یا حاشیه آن شهر ساکن شوند. پس بزرگان قبیله تصمیم گرفتند در یکی از دشت‌هایی که مدعی نداشت و از قدیم، نسل‌اندرنسل اجازه داشتند قبیله را در آن اسکان دهند و گله‌ها را به چرا ببرند، برای قبیله خودشان شهری بسازند. از آنجا که به هر شهری که برای اسکان قبیله مراجعه کرده بودند مقامات آن شهر اظهار نگرانی کرده بودند که با اسکان این قبیله، نظم شهر به‌هم بخورد، امنیت از بین برود و نظافت و تمیزی شهر از دست برود، رؤسای قبیله تصمیم گرفتند شهری که می‌سازند از نظر نظم و امنیت و تمیزی و زیبایی سرآمد همه شهرهای منطقه باشد تا اعتباری برای قبیله خود کسب کرده باشند و جواب یاوه‌گویان شهرهای دیگر را داده باشند. به همین سبب در دوره‌ای که شهر در حال ساخت بود، شروع کردند به نوشتن قواعد و قوانین سفت و سخت برای شهر جدید خودشان.

برای تأمین هزینه ساخت شهر نیز از جواهرات و فلزات قیمتی که نسل‌درنسل در قبیله جمع شده بود استفاده کردند و البته بخشی از گله را هم فروختند. پس بهترین معماران را به‌کار گرفتند و به‌سرعت دست به کار شدند. مردان و جوانان قبیله نیز با جدیت زیر دست معماران به کار مشغول شدند و دیری نگذشت که ساخت شهر تمام شد؛ شهری با تمام امکانات مدرن همان زمان، از برق و تلفن، آب لوله‌کشی و فاضلاب، آسفالت، جدول‌بندی و روشنایی خیابان‌ها، پارک و استادیوم و نظایر آنها. آنگاه قبیله به‌سرعت اسکان یافت و بزرگان قبیله مدیریت امور شهر را به‌دست گرفتند و شروع به اجرای قوانینی کردند که برای شهر تصویب کرده بودند.

یکی از آن قوانین سفت و سخت که در نظام‌نامه شهر آورده بودند، این بود:

«از برای حفظ پاکیزگی و زیبایی شهر، و در راستای حفاظت از اعتبار قبیله، هیچ خانواده‌ای حق ندارد زباله تولید کند. خانواده‌ها باید جوری زندگی کنند که زباله‌ای تولید نکنند و اگر هم در موارد نادری زباله تولید شد لازم است آن را در داخل خانه، نابود یا دفن کنند. بنابراین هیچ خانواده‌ای حق ندارد هیچ زباله‌‌ای را به خارج محل سکونت خود حمل کند یا آن را در کوچه و خیابان رها کند».

برای تضمین این قانون نیز جریمه‌های خیلی سنگینی برای خانواده‌هایی تعیین کردند که زباله‌های‌شان را بیرون از خانه می‌گذارند. پلیس شهر هم اگر فردی را می‌دید که کیسه پُر از زباله در دست دارد، فوراً او را دستگیر می‌کرد و به مقامات قضایی تحویل می‌داد. مقامات شهر تصمیم گرفته‌ بودند شهر را چنان با جدیت مدیریت کنند که تمیزترین و زیباترین شهر منطقه باشد. آنها تصمیم گرفته بودند مشت محکمی به دهان مقامات یاوه‌گوی شهرهایی بکوبند که قبلاً اجازه نداده بودند قبیله آنها در شهرشان اسکان یابد.

در واقع رؤسای قبیله که اکنون به مقامات شهر تبدیل شده بودند، تصوری از تولید انبوه زباله در شهر نداشتند. آنها در گذشته فقط تجربه زندگی در بیابان و کوچ را داشتند و زباله‌هایی که در مسیر کوچ و محل اسکان آنها تولید می‌شد یا توسط خود گوسفندان خورده می‌شد یا زیر بوته‌ها و علف‌های دشت مخفی می‌شد و بعد از مدتی‌ هم جذب طبیعت می‌شد. بنابراین آنها هیچ‌گاه در زندگی متحرک خود با مسئله‌ای به نام تولید و انباشت زباله‌ مواجه نبودند.

در ماه‌های اول اسکان در شهر، همه‌چیز به‌خوبی می‌گذشت. مردم سعی می‌کردند خیلی کم زباله تولید کنند و آن اندک زباله را نیز در باغچه حیاط خود دفن می‌کردند. اما بعد از چند ماه باغچه‌ها دیگر جایی برای کندن چاله و دفن زباله نداشت. چون بخشی از زباله‌ها قابل پوسیدن و تجزیه نبود و در زیر خاک باقی می‌ماند. پس از پُر‌شدن باغچه‌ها، برای مدتی مردم زباله‌ها را در گوشه حیاط جمع کردند. اما کم‌کم بوی تعفن و تجمع حشرات موجب کلافگی خانواده‌ها شد. سعی کردند روی زباله‌ها را با خاک و پارچه بپوشانند تا مانع تجمع حشرات شوند؛ اما شیرابه‌های زباله‌ها از زیر جاری می‌شد و زندگی را غیرقابل ‌تحمل‌تر می‌کرد. اینجا بود که برخی خانواده‌ها شروع کردند شب‌ها یواشکی زباله‌های‌شان را در کوچه و خیابان رها کنند. این رفتار در مدت کوتاهی فراگیر شد به‌گونه‌ای که صبح‌ها در همه کوچه‌ها و خیابان‌ها کیسه‌های رها‌شدهٔ زباله دیده می‌شد. مقامات شهر مجبور شدند شب‌ها نگهبان بگمارند که کسی زباله بیرون نگذارد. نگهبان‌ها نام افرادی که شبانه زباله از خانه‌شان بیرون آورده بودند را می‌نوشتند و فردا پلیس آنها را احضار می‌کرد و تعهد می‌گرفت که تکرار نشود و در صورت تکرار پروندهٔ آنها را برای مقامات قضایی می‌فرستاد.

وقتی قضیه بگیر‌و‌ببند جدی شد، مردم ترجیح دادند راه دیگری پیدا کنند. بنابراین به سراغ پشت بام‌ها رفتند و زباله‌های‌شان را در پشت بام‌ها پهن کردند تا زیر آفتاب خشک شود و بوی تعفن نگیرد. بعد از چندماه پشت‌ بام‌های شهر به انبار زباله‌های خشک‌شده تبدیل شد. گاه در روزهایی که باد می‌وزید مقداری از زباله‌های خشکیده از روی پشت‌بام‌ها در آسمان شهر پراکنده می‌شد و باران زباله بر سر شهر باریدن می‌گرفت. یک روز که توفان آمد، آسمان شهر از انبوه زباله سیاه شد و وقتی توفان فرو ‌نشست، شهر به یک شهر جنگ‌زده تبدیل شده بود. دو هفته طول کشید تا مقامات بتوانند با هزینه سنگین و با استخدام چندین کامیون از شهرهای اطراف و تعداد زیادی کارگر، چهره شهر را به حالت عادی برگردانند.

چنین شد که مقامات مجبور شدند اجازه دهند مردم زباله‌های‌شان را به بیرون از خانه منتقل کنند اما مشروط بر آنکه آنها را در شهر رها نکنند و به بیرون شهر منتقل کنند. اما چند ماهی نگذشت که تمام زمین‌ها و دشت‌های اطراف شهر مملو از زباله و حشرات و حیوانات زباله‌گرد شد. منظره‌ بسیار زشتی که زبانزد مردم شهرهای اطراف شده بود و کارآمدی و اعتبار مقامات این شهر را زیر سؤال برده بود. بنابراین مقامات، دفع زباله تا شعاع خیلی دوری از شهر را ممنوع کردند. هر‌کس می‌خواست زباله خود را به بیرون از شهر ببرد مجبور بود کیلومتر‌ها از شهر دور شود و در بیابان‌های خیلی دور، زباله‌های خود را رها کند. بخشی از مردم که خودرو نداشتند برای‌شان امکان چنین کاری نبود، آنها که خودرو داشتند نیز این کار برای‌شان وقت‌گیر و پرهزینه بود.

این‌بار مردم یک راه‌حل خوب پیدا کردند آنها زباله‌های خود را ریز‌ریز می‌کردند و در توالت می‌ریختند و برای آنکه در مسیر فاضلاب نماند آب زیادی پشت آن تخلیه می‌کردند. بعداز مدتی مصرف آب در شهر چنان افزایش یافت که مقامات مجبور شدند آب را جیره‌بندی کنند. به‌علت کمبود آب ناشی از جیره‌بندی، کم‌کم زباله‌ها در مسیر فاضلاب‌‌های شهر رسوب کرد و مسیر‌های فاضلاب نیمه مسدود شد، اما چون حجم آبی که وارد فاضلاب می‌شد زیاد نبود، آب‌ها از میان زباله‌های رسوب‌کرده عبور می‌کرد و مشکلی پیش نمی‌آمد. اما یک روز پاییزی ابر سیاهی هوای شهر را فراگرفت و بارانی سیل‌آسا بر سر شهر باریدن گرفت. به سرعت سیلابی در شهر راه افتاد. مردم نیز دریچه‌های فاضلاب‌ کوچه‌ها و خیابان‌ها را گشودند و سیلاب به درون فاضلاب شهر سرازیر شد.‌ چون مسیر‌‌های فاضلاب تنگ شده بود، فشار سیلاب زباله‌های رسوب‌کرده در فاضلاب را جلو می‌برد و فشرده‌تر می‌ساخت. کم‌کم همه مسیرهای انتهایی فاضلاب با تراکم زباله‌ها مسدود شد. مسیرها و چاه‌های فاضلاب‌‌ها به‌سرعت پر از آب شد و سپس آب‌ها که اکنون با زباله‌های متعفن مخلوط شده بود از برخی دریچه‌های فاضلاب بیرون زد. کم‌کم تمام سطح کوچه‌ها و خیابان‌های شهر را فاضلاب فراگرفت. بوی تعفن شهر را دربرگرفته و منظره رقت‌باری به شهر داده بود. مقامات از پیش هیچ امکاناتی برای دفع آب‌های اضافی پیش‌بینی نکرده بودند و بنابراین پس از پایان باران، هفته‌ها طول کشید تا آب‌های سطح شهر به‌طور کامل در زمین فرو رود. آب‌ها که فرو رفت سطح شهر انباشته بود از انبوه گل‌و‌لای و لجن‌های متعفن و زباله‌های گندیده. برای چند هفته، ظاهر رقت‌بار شهر و هجوم لشگر حشرات، خواب را از چشم مقامات و مردم عادی ربوده بود. تقریباً یک ماه طول کشید تا مقامات شهر با کمک خود مردم توانستند گل‌ولای را از کوچه‌ها و خیابان‌ها جمع‌آوری کنند. خلاصه شهری که قرار بود از تمیزی و پاکیزگی الگوی همه شهرهای منطقه باشد و هیچ زباله‌ای در آن تولید نشود به متعفن‌ترین شهر منطقه تبدیل شده بود.

در تمام مدتی که قبیله در شهر ساکن شده بود، مقامات شهر حاضر نبودند هیچ سخنی را در نقد «قانون منع زباله» بشنوند و تمام تبلیغات خود را بر اهمیت این قانون برای پاکیزگی و زیبایی و اعتبار شهرشان متمرکز کرده بودند. درواقع چون مقامات از اول «قانون منع تولید زباله» را به عنوان یکی از افتخارات مدیریتی خودشان و یکی از وجوه تمایز اصلی این شهر با شهرهای دیگر، مطرح کرده بودند، نقد این قانون به یک پرهیزه (تابو) تبدیل شده بود. اما اکنون آنها همه راه‌ها را رفته بودند و هزینه‌های مالی و روانی سنگینی بر خود و جامعه تحمیل کرده بودند. کم‌کم داشتند متوجه می‌شدند که این قانون یک اِشکالی دارد اما هنوز نمی‌فهمیدند که اِشکال کار دقیقاً کجاست. آنها از اینکه همه مردم را یک جا جمع کنند و نظرات آنها را بشنوند و دربارهٔ اِشکالات این قانون با آنها صحبت کنند وحشت داشتند. آنها همیشه شهر را هم مانند قبیله اداره کرده بودند و تصمیمات را فقط بزرگان و پیران قبیله با مشورت یکدیگر و پشت درهای بسته می‌گرفتند. اما اکنون دیگر عقل‌شان به جایی نمی‌رسید و مستأصل شده بودند. چنین بود که تصمیم گرفتند مصطفی، معلم قدیمی و فرهیخته قبیله را صدا بزنند و با او مشورت کنند. آنها مصطفی را دوست نداشتند چون در برابرش احساس کم‌هوشی می‌کردند اما فعلاً مجبور بودند از او مشورت بگیرند. آخر مصطفی مدتی برای تحصیل در شهرهای دیگر زندگی کرده بود و دانشگاه رفته بود، اهل مطالعه بود و مغزش بیش از آنها کار می‌کرد.

خبر به مردم شهر رسید که قرار است مصطفی درباره مسئله زباله برای مقامات شهر سخن بگوید. پس به‌سوی محل نشست بزرگان با مصطفی هجوم بردند. جمعیت انبوهی جمع شد و مقامات شهر نتوانستند مانع حضور آنها در محل شوند. حتی به درخواست مردم مجبور شدند بلندگوهایی نصب کنند تا همه سخنان مصطفی را بشنوند. همهمه‌ای در جمعیت بود؛ اما همین که مصطفی سخن آغاز کرد همه ساکت شدند. مردم با اشتیاق و بزرگان قبیله،‌ در حالی که به ریش خود دست می‌کشیدند، با حالتی مردد گوش می‌دادند. بقیه مقامات هم با حالت نگرانی منتظر سخنان مصطفی بودند. مصطفی گفت:

«بزرگان قبیله و مقامات شهر! در آثار حکمای قدیم خوانده‌ام که زباله بر سه قِسم است. قِسم اول، زباله‌هایی است که همهٔ مردم تولید می‌کنند و بدون تولید آنها زندگی ممکن نیست، پس لاجرم چاره‌ای جز پذیرش آنها نیست، مثل زباله‌های روزمره زندگی همچون پوست میوه‌ها و ضایعات مواد غذایی. قِسم دوم، زباله‌‌‌هایی است که فقط برخی از مردم به‌علت شرایط متفاوت زندگی یا شغل خاص‌شان تولید می‌کنند و تنها خود آنها از تولید آن زباله‌ها منفعت می‌برند،‌ اما در مقابل، ممانعت از تولید آنها منافع همهٔ جامعه را کاهش می‌دهد؛ مثل ضایعات چرمی که یک کفّاش تولید می‌کند، یا محتویات شکمبه گوسفندی که قصاب می‌کشد یا نخاله‌های یک کوره آجرپزی. و قِسم سوم زباله‌هایی است که نه برای زندگی فردی ضروری است و نه حذف آنها از جامعه، زیانی به جامعه می‌رساند، اما عملاً به‌دلیل راحت‌طلبی یا منفعت‌طلبی‌ یا بدجنسی یا خباثت برخی از مردم، آن زباله‌ها هم تولید می‌شود؛ و تا زمانی که راحت‌طلبی یا بدجنسی در مردم هست این زباله‌ها هم هست و ندیده‌ام که تاکنون هیچ شهری توانسته باشد مانع تولید این زباله‌ها شود. شیشه‌های پنجره‌ای که به‌علت عصبانیت یک پدر خُرد می‌شود و سنگ‌‌ و چوب‌ّ‌هایی که بعد از درگیری در یک مسابقه ورزشی بر روی زمین می‌ماند، از این دست زباله‌ها هستند.»

آنگاه مصطفی ادامه داد: «با تولید و دفع هیچ‌کدام از سه دسته زباله یاد‌شده نباید مبارزه کنیم؛ چون، چه بخواهیم چه نخواهیم تا زمانی که انسان واجد صفت منفعت‌طلبی یا راحت‌طلبی یا خباثت هست، در زندگی اجتماعی عملاً هر سه نوع این زباله‌ها تولید خواهد شد. مبارزه با تولید هر‌کدام از این زباله‌ها، موجب توقف تولید آنها نمی‌شود فقط باعث می‌شود که آنها مخفی شوند و سر از جاهای دیگری درآورند و تازه موجب دردسرهای تازه‌ای شوند. پس ما بهتر است اصل وجود زباله را بپذیریم و آن را انکار نکنیم ولی دفع آن را مدیریت کنیم، یعنی برای جمع‌آوری و دفع بهداشتی و کم‌ّهزینه آن اقدام کنیم. تنها تفاوت در این است که در مدیریت دفع زباله‌های نوع اول و دوم، هدف ما،‌ کاهش یا به صفر رساندن آن زباله‌ها نیست بلکه هدف فقط دفع بهداشتی و کم‌هزینه زباله‌هاست، چون تجمع آنها باعث آلودگی و زشتی زندگی اجتماعی می‌شود. اما در مدیریت برای دفع زباله‌های نوع سوم، هدف این است که آرام‌آرام میزان آن زباله‌ها کم شود تا به‌سوی صفر برود، گرچه در عمل هیچ‌گاه به صفر نمی‌رسد. اما نکته مهم این است که کاهش تدریجی مقدار این زباله‌ها را نه از طریق مبارزه با آن بلکه از طریق مدیریت عقلانی آن می‌توان محقق کرد. در واقع برای به صفر رساندن این نوع زباله‌ها هم، اول وجود آن را می‌پذیریم و به مردم اجازه تولید‌ آنها را می‌دهیم، اما در شیوهٔ جمع‌آوری و دفع آن و در سایر اقدامات و سیاست‌های شهری به‌گونه‌آی عمل کنیم که میزان آنها کم‌تر و کم‌تر شود.»

آنگاه مصطفی برای اطمینان از اینکه سخنش را همه پیران فهمیده‌اند، مثال ساده‌ای برای آنها زد. گفت «اگر روزی فهمیدیم که گوشت برای سلامت مردم خوب نیست، راهش این نیست که قصابی‌ها را ببندیم که اگر چنین کنیم قصابی‌ها به زیرزمین خانه‌ها منتقل می‌شوند و مردم هم چون به مصرف گوشت عادت دارند یا واقعاً به آن احساس نیاز می‌کنند، به‌صورت مخفیانه به خانه قصاب می‌روند و از او گوشت می‌خرند و قصاب‌ها هم چون فروش گوشت ممنوع است و نظارتی نیست، آن را گران‌تر می‌فروشند. بعد شما مجبور می‌شوید کنار دَرِ خانه هر قصاب یک مأمور پلیس بگذارید و عملاً شهر را به پادگان تبدیل کنید. پس اگر می‌خواهید مصرف گوشت را در شهر ممنوع کنید خوب است اول بروید موادی که جایگزین گوشت باشد را در جامعه تولید و توزیع و معرفی کنید و قیمت آن را هم ارزان نگه دارید و مردم را هم با تبلیغات از مضرات گوشت و منافع مواد غذایی جایگزین آگاه کنید، و البته حتی در این مرحله هم فروش گوشت را ممنوع نکنید بلکه شروع کنید بر گوشت مالیات ببندید و این مالیات را هر سال اندکی افزایش دهید تا آرام‌آرام مصرف گوشت از سبد غذایی مردم حذف شود. با مبارزه با قصاب‌ها، عادت به گوشت‌خوردن مردم پایان نمی‌پذیرد بلکه قصابی‌ها مخفی می‌شوند و گوشت پرهزینه‌تر و گران‌تر و احتمالا ناسالم‌تر به‌دست مردم می‌رسد و برای مقامات شهر هم کنترل آن پرهزینه‌تر می‌شود؛ و تازه، مقامات، مالیات قصابی را هم از دست می‌‌دهند».

اکنون مصطفی گرم سخن شده بود و داشت آماده می‌شد تا با یک میان‌پردهٔ غرای فلسفی و جامعه‌شناختی وارد توضیح شیوه‌های مختلف مدیریت و دفع زباله برای هر‌یک از انواع سه‌گانه زباله شود. اما ناگهان چشمش به چشم بزرگان قبیله یعنی مقامات شهر افتاد و متوجه شد که آنان جوری به او نگاه می‌کنند که انگار گیج شده‌اند. پس مکثی کرد و سخنش را درز گرفت و گفت ان‌شاءاللّه اگر عمری باشد در نشست‌های بعدی در باب انواع شیوه‌های مدیریت زباله‌های سه‌گانه سخن خواهیم گفت.

وقتی سخن مصطفی تمام شد ولوله‌ای در جمع در افتاد. پیران شهر که گویی تازه روزنی به تاریک‌خانهٔ ذهن‌شان گشوده شده باشد داشتند حرف‌های مصطفی را سبک و سنگین می‌کردند. اما فضای جلسه جوری نبود که ختم جلسه را اعلام کنند. مردم منتظر واکنشی و اتخاذ تصمیمی از سوی مقامات شهر بودند. به پیشنهاد برخی مقامات میانی شهر و با تشویق و حمایت مردم، مقامات ارشد شهر پذیرفتند که بحران زباله از طریق گفت‌وگو و مشاوره با افراد باسواد قبیله به‌صورت عقلانی حل‌وفصل شود و برای آن راهکاری پیدا شود. پس دستور دادند که از میان باسوادان شهر از هر محله یک نفر به نمایندگی از اهالی محله انتخاب شود و روزی را تعیین کردند که همهٔ این نمایندگان به ساختمان مرکزی شهر بیایند تا در این زمینه تصمیم‌گیری شود.

هفته بعد نمایندگان محلات آمدند و چندین ساعت درباره چگونگی حل مسئله زباله، گفت‌وگو کردند. نتیجه اینکه قرار شد از میان همین نمایندگان، یک نفر به‌عنوان شهردار شهر انتخاب شود و هر خانواده ماهیانه مبلغ ناچیزی به‌عنوان عوارض دفع زباله به شهردار بدهد تا شهردار برای جمع‌آوری و دفع زباله از شهر یک برنامه‌ریزی کلی بکند.

از آن پس بود که هر روز کارگران شهرداری به دَرِ منازل مراجعه می‌کردند و زباله‌ها را تحویل می‌گرفتند و با کامیون‌های بزرگ به مکانی بسیار دور از شهر منتقل و آنها را به‌صورت متمرکز و متراکم در زیر خاک دفن می‌کردند. هنوز چند ماه نگذشته بود که با یک باران بهاری شهر چهره تازه‌ای گرفت و زیبایی‌های خود را که در دوران ممنوعیت زباله فراموش شده بود،به نمایش گذاشت.

و چنین شد که از وقتی مقامات شهر فهمیدند تولید زباله بخش طبیعی زندگی اجتماعی در یک شهر است و به آن رسمیت دادند و به جای مبارزه با آن و تلاش برای مخفی‌کردن آن، کوشیدند تا مسئله زباله را مدیریت کنند و دیگر از این نترسیدند که بگویند در شهر ما هر روز چند صد تن زباله تولید می‌شود، امکان مدیریت زباله‌ها به‌وجود آمد.

پس از چندی، به‌علت حجم بالای زباله‌ها، شورای نخبگان محلات تصمیم گرفت با سرمایه‌گذاری مشترک شهروندان، یک شرکت برای بازیافت زباله‌های جمع‌آوری شده تشکیل و سود حاصل از بازیافت صرف توسعه فضای سبز شهری شود. اکنون نه‌تنها زباله‌ها به‌صورت بهداشتی دفع می‌شد و شهر تمیز شده بود و خانواده‌ها آسوده شده بودند، بلکه تعداد زیادی از مردان بیکار شهر نیز در بخش جمع‌آوری و دفع زباله و نیز در شرکت بازیافت زباله‌ها مشغول به کار شدند. همچنین به‌علت منافع بالای بازیافت، پارک‌های شهر به‌سرعت گسترش می‌یافت و شهر کم‌کم داشت به یکی از زیباترین شهرهای منطقه تبدیل می‌شد.

و این‌گونه بود که مردمان شهرهای اطراف که مدتی بود نام این شهر را «شهر زباله‌خواران» گذاشته بودند، کم‌کم این عنوان را فراموش کردند،‌ و عنوان شهر زباله‌خواران، برای عبرت آیندگان، به تاریخ پیوست.

قصه دوم: مقامات گرگ‌خوار

در یکی از قدیمی‌ترین ‌و بزرگترین پارک های حفاظت‌شدهٔ آمریکا، پارک ملی سنگ زرد (یلوستون = Yellowstone)  با مساحتی حدود ۹ هزار کیلومتر مربع، پرشمارترین حیوان درنده‌ای که زندگی می‌کرد گرگ بود. مقامات پارک و گردشگران هر روز با لاشه نیم‌خوردهٔ یک بز کوهی یا یک آهو یا تعدادی بچه گوزن روبرو می‌شدند که توسط گرگ‌ها شکار شده بود. این وضعیت برای مأموران پارک ‌موجب سرشکستگی و برای گردشگران آزاردهنده بود. همه آنها به گرگ‌ها به‌عنوان حیوانات نامطلوبی می‌نگریستند که موجب کاهش جمعیت بزها و آهوها ‌و گوزن‌ها می‌شوند. به همین‌ سبب مقامات، شکار گرگ را برای گردشگران، شکارچیان و کارکنان پارک آزاد گذاشتند. حتی وقتی وزیر کشور آمریکا در ۱۸۸۳ مقررات منع شکار در این پارک را ابلاغ کرد، این ممنوعیت شامل شکار گرگ‌ها نشد. پس، اول شکارچی‌ها و بعد کم‌کم مأموران پارک به جان گرگ‌ها افتادند. بیشتر گرگ‌ها را با گلوله زدند و تعدادی را نیز با تله گرفتند و به مناطقی خارج از پارک منتقل کردند. آخرین گرگ این پارک، در سال ۱۹۲۶ کشته شد. پس از پاک‌شدن پارک از گرگ‌ها، همه نفس راحتی کشیدند، چرا که دیگر هیچ خبری از لاشه‌های نیم‌خوردهٔ آهوها و بزها و بچه گوزن‌ها نبود. درواقع هم گردشگران خوشحال بودند که دیگر با صحنه‌های دلخراش بچه گوزن‌های نیم‌خورده روبه‌رو نمی‌شوند و هم مأموران پارک با افتخار در پارک به تردد می‌پرداختند. همه‌چیز به‌خوبی پیش‌ رفته بود و ماه به ماه اوضاع پارک بهتر و دلپذیرتر می‌شد.

 اما لازم بود چند سال بگذرد تا تحولاتی که پس از تصفیه پارک از گرگ‌ها، آرام و بی‌سروصدا در زیر پوست محیط زیست پارک در حال رخ دادن بود آشکار شود. تازه وقتی علایم شروع به آشکار شدن کرد مأموران تا چند سال به آنها توجهی نمی‌کردند و تنها وقتی متوجه شدند که بخش‌های مختلفی از پارک به‌‌طور جدی آسیب دیده بود. 

 وقتی پارک از وجود گرگ‌ها پاک شد، جمعیت گوزن‌ها و سایر چرندگان و پستانداران علف‌خوار نظیر آهوها، بزهای کوهی و حتی گاومیش‌ها به‌سرعت رشد کرد. طی چند سال مناطق روی تپه‌ها و بخش‌های بیشه‌ای و پُر‌گیاه و دارای درختچه‌‌های انبوه در پارک که تا آن زمان، به خاطر حضور گرگ‌ها، برای گوزن‌ها و سایر دوستان علف‌خوارشان ناامن بود، با غیبت گرگ‌ها امن شد. بنابراین گله‌های گوزن‌ همچنان که به‌سرعت تکثیر می‌شدند به‌تدریج از دشت‌های باز و علفزارهای تُنُکِ اطراف به‌سمت مناطق سرسبز تپه‌ها و بلندی‌های کوه‌ها آمدند و گیاهان و درختچه‌ها را خوردند و جوانه‌ها و بوته‌ها را زیر دست‌وپای خود لگدمال کردند. هنوز چند سالی نگذشته بود که مناطق سرسبز روی برخی از تپه‌ها و بخشی از بلندی کوه‌ها و برخی بیشه‌ها از گیاه خالی شد. به‌علت خورده‌شدن پوشش گیاهی تپه‌ها و دامنه‌ها توسط گوزن‌ها، آب باران با سرعت به پایین سرازیر می‌شد که هم باعث فرسایش‌ خاک‌های غنی سطحی می‌شد و هم باعث می‌شد رطوبت کمتری در خاک سطحی ذخیره شود و بنابراین  درختانی که ریشه‌های سطحی داشتند و متکی که رطوبت‌ خاک‌های سطحی بودند به تدریج خشک ‌شدند. این وضعیت سال به سال در حال گسترش بود و سال به سال مناطق بیشتری از پارک، خالی از علوفه و درختچه می‌شد و تپه‌ها و ارتفاعات بیشتری بدون گیاه می‌شد. اما از آن‌جا که مساحت پارک بسیار زیاد بود و حجم سبزینه‌ها و تنوع ارتفاعات پارک خیلی بالا بود، فقط چشم تیز بین برخی از افرادی که سالهای پی‌درپی به پارک تردد می‌کردند متوجه این تغییرات می‌شد.

 با گسترش این روند، تمامی حشراتی که در آن بیشه‌ها و زیر درختچه‌ها و بوته‌‌ها زندگی می‌کردند یا مردند یا به مناطق دیگر پارک رفتند و یا حتی منطقه را ترک کردند. با نابودی حشرات در هر منطقه از پارک، پرندگانی که از این حشرات و از گل‌ها و میوه‌های درختچه‌ها تغذیه می‌کردند با کمبود غذا روبرو شدند و از این مناطق به بخش‌های دیگر پارک مهاجرت کردند یا حتی به کلی از پارک رفتند. با مهاجرت پرندگان، انتشار دانه‌های گیاهان و انتقال آنها به ارتفاعات که توسط فضله پرندگان صورت می‌گرفت نیز متوقف شد و دیگر حتی در جاهایی که شرایط رشد گیاه وجود داشت هم، گیاه فراوان نرویید. کم‌کم در بخش‌هایی از پارک، با تخریب پوشش گیاهی، بِرکه‌ّهای آبی که در زیر سایهٔ قسمت‌های جنگلی و بیشه‌ای شکل گرفته بود تبخیر شد و آبزیان آنها مردند و بنابراین اندک پرندگانی که از این آبزیان تغذیه می‌کردند نیز مجبور به ترک منطقه شدند. 

 اکنون که گرگ‌ها نبودند، روباه‌ها و شغال‌ها و سایر شکارچیان کوچک‌تر، امنیت یافته‌ بودند و تعدادشان زیاد شده بود. این شکارچیان کوچک نیز با شکار گسترده جوندگانی مثل خرگوش‌ و خزندگانی مثل مارها و دوزیستانی مثل قورباغه‌ها، موجب نابودی آنها شدند. پس برای عقاب‌ها هم دیگر غذایی کافی نبود و آنها نیز یا به مناطق دیگر پارک رفتند یا منطقه را ترک کردند. به‌علت آنکه پوشش گیاهی برخی از ارتفاعات از بین رفته بود،‌ باران‌های سیل‌آسایی که می‌آمد به‌سرعت خاک‌ها را می‌شست و تپه‌‌ها را فرسایش می‌داد. پس در پایین‌دست ارتفاعات، با هر بارش، گل‌ولای بلندی‌ها به‌همراه سیلاب وارد برکه‌ّها می‌شد؛ در نتیجه هم عمق برکه‌ها کاسته‌ می‌شد و هم گل‌ولای، موجودات زنده آنها را نابود می‌کرد. بنابراین خسارت کم‌کم از تپه‌‌ها و ارتفاعات کوهها به دشت‌های اطراف نیز سرایت کرد. ظرف چند دهه بخش‌هایی از پارک حالت بیابانی به خود گرفت و به دنبال آن اقلیم بخش‌هایی از پارک نیز آرام آرام تغییر کرد. روزها خیلی گرم و شب‌ها خیلی سرد می‌شد و همین تغییر اقلیم نیز بخشی از حیوانات که مقاومت‌شان کم بود را یا نابود می‌کرد یا از منطقه فراری می‌داد. 

 کم‌کم مقامات پارک متوجه شدند که همهٔ این مشکلات به‌سبب رشد عجیب جمعیت گوزن‌ها ایجاد شده است. بنابراین برای کنترل وضعیت، تصمیم گرفتند که جمعیت گوز‌ن‌ها را محدود کنند. پس شروع کردند گوزن‌ها را به دام بیندازند، عقیم کنند و خیلی از آنها را بکشند. اما هم گرفتن و عقیم کردن گوزن‌ها و هم کشتن آنها کار سختی بود. مساحت پارک بسیار زیاد بود و گوزن‌ها نیز در شکاف کوه‌ها و یا در پوشش‌های جنگلی باقی‌مانده پراکنده بودند. با شلیک یک گلوله به سمت گله گوزن‌ها، همه فرار می‌کردند و کشتن گوزن‌های بعدی نیاز به تعقیب آنها در ارتفاعات داشت. کار دشوار و پرهزینه‌ای بود. با این حال مقامات پارک برای مدت سی سال به کشتن گوزن‌ها و کاهش جمعیت آنها ادامه دادند، اما پارک همچنان روبه‌ تخریب می‌رفت. آری مقاماتی که هدف‌شان محافظت از گوزن‌ها در برابر گرگ‌ها بود اکنون سی سال بود که به «مقامات گوزن‌کُش» تبدیل شده بودند. با این حال، نتیجه‌ مطلوب حاصل نشد و جمعیت گوزن‌ها همچنان رشد می‌کرد.

 البته از دهه ۱۹۴۰ زیست‌شناسان و متخصصان محیط زیست درباره خسارت‌های حذف گرگ‌ها هشدارهای خود را شروع کرده بودند، اما چند دهه طول کشید تا مقامات این هشدارها را باور کنند. وقتی بخش‌های زیادی از پارک آسیب دید یا نابود شد، و مبارزه با تکثیر بی‌رویه گوزن‌ها بی‌نتیجه ماند، کم‌کم مسئولان پارک به هوش آمدند و آماده شنیدن توصیه‌های متخصصان شدند. سرانجام وقتی در سال 1970 کتاب «گرگ» نوشته دیوید مچ (David Mech) گرگ‌شناس آمریکایی، که یک مطالعهٔ روشنگرانه دربارهٔ گرگ و تأثیر آن بر محیط بود، توسط انتشارات دانشگاه مینه‌سوتا منتشر شد، تازه چشم‌ها باز شد. سپس وقتی در سال 1978، جان ویور (John Weaver)، زیست‌شناس حیات وحش، مطالعه خود را با نام «گرگ‌های یلوستون» منتشر کرد و گزارش خود را با این توصیه به پایان رساند که «گرگ‌ها، این شکارچی بومی را به یلوستون باز‌گردانید» کم‌کم همه پذیرفتند که حذف گرگ‌ها از پارک، خطای بزرگی بوده است که موجب زنجیره‌ای از تغییرات منفی در پارک شده است. اما همچنان ۱۷ سال طول کشید تا مقامات این باور عمومی درباره خطا بودن حذف گرگ‌ها از پارک را بپذیرند و دست به یک اقدام عملی برای جبران آن بزنند. گویی سختشان بود که تجربه مقدس ۴۳ سال گرگ‌کشی (از ۱۸۸۳ تا ۱۹۲۶) را زیر سوال ببرند و خودشان دوباره گرگ‌ها را به پارک برگردانند. اما واقعیت هولناک‌تر از آن بود که بیش از این بتوانند مقاومت کنند. سرانجام در سال ۱۹۹۵ بود که مقامات، نخستین گله از گرگ‌‌های خاکستری را در پارک یلوستون رها کردند. و اکنون، پس از ربع قرن از رها‌شدن گرگ‌ّها، گزارش‌ها حکایت از آن دارد که پارک یلوستون دارد شکوه گذشته خود را باز‌می‌یابد.

قصه سوم: حکومت گناه‌خوار

... آری چنین است خواهرم، تو که هدف آزار جنسی مردان ظاهراً جنتلمن شَهرت قرار گرفته‌ای، و آنقدر این آزار‌های جنسی، گسترده و فراگیر شده است که اکنون شهرداری تهران تصمیم گرفته است شمشادهای پارک‌های شهر را کوتاه کند تا مثلاً شهر را برای تو امن کند؛ لطفاً به پویش اعتراضی خود (#من‌ـ‌هم) ادامه بده و اجازه نده مقامات بر روی این ناامنی سرپوش بگذارند. تو هیچ راهی نداری جز اینکه خودت از خودت دفاع کنی، از طریق توانمندسازی خودت،‌ از طریق رهاشدن از بند آبرو و تداوم افشاگری‌هایت، و نترسیدن از شکایت از آزارگران و اطلاع‌رسانی عمومی دربارهٔ این‌گونه رفتارها. مقامات ما از شنیدن ناتوانند، نه اشتباه می‌کنم، آنها عمداً گوش‌های خود را گرفته‌اند تا نشنوند؛ راهی ندارید جز آنکه آنها را مجبور به شنیدن و تغییر کنید. آنان اگر قصد شنیدن داشتند در این چهل سال زنهارهای اندیشمندان را می‌شنیدند. آنان حتی وقتی در سال ۱۳۹۶ مدیر گروه مطالعات زنان انجمن جامعه‌شناسی ایران اعلام کرد که ۷۵ درصد زنان در ایران مورد آزار خیابانی قرار گرفته‌اند، گوش‌های خود را گرفتند تا نشنوند. لطفاً داستان «قبیله زباله‌خوار» را برای مقامات شهرتان بفرستید تا ببینند مقاماتی که از مبارزه با تولید زباله شروع کردند نهایتاً شهرشان را به کثیف‌ترین شهر منطقه تبدیل کردند. و داستان «مقامات گر‌گ‌خوار» را برای‌شان بفرستید تا ببینند مقاماتی که برای حفاظت از گوزن‌ها، گرگ‌ها را می‌کشتند، چگونه کارشان به گوزن‌کشی کشید.

وقتی من در شهریور ۱۳۷۷ مقاله «مرثیه‌ای برای آخرین آرمان‌شهر» را در توصیف حکومت طالبان می‌نوشتم، گمان می‌کردم که حکومت طالبان آخرین آرمان‌شهر شکست‌خورده بشریت خواهد بود که آیینه عبرت جامعه ‌جهانی خواهد شد (و خدا کند دوباره حاکم نشوند).

آن‌زمان هرگز گمان نمی‌کردم که دو دهه پس از آن نیز شاهد برآمدن و برافتادن آرمان‌شهر شکست‌خوردهٔ داعش باشیم. و نمی‌دانم چرا همیشه گمان می‌کرده‌ام، یا امیدوار بوده‌ام، که جمهوری اسلامی بالاخره خودش را با دنیای مدرن و شیوه‌های حکومت عقلانی سازگار خواهد کرد. اما کم‌کم دارم به این باور خودم شک می‌کنم. هرگز دلم نمی‌خواهد تصور کنم که جمهوری اسلامی آخرین آرمان‌شهر شکست‌خوردهٔ تاریخ بشریت خواهد بود. من نگران فروپاشی حکومت ایدئولوژیکمان نیستم بلکه نگران آنم که با فروپاشی آن، یا یکپارچگی ایران آسیب ببیند،‌ یا نسل‌ نوخاسته امروز گرفتار پریشانی‌ها و سرگردانی‌های تازه شود؛ چون این نسل، بسیار قدرتمند، خلاق و با اعتماد به نفس است و اگر به او امنیت و فرصت داده شود می‌تواند بسیاری از بحران‌هایی که پیران سالخورده بر ما تحمیل کردند را سامان بدهد و جبران کند.

جمهوری اسلامی که قرار بود حکومتی گناه‌خوار باشد و تخم گناه را از کشور براندازد، اکنون جامعه‌ای به‌شدت گناهکار را تحویل داده است. چرا چنین شده است؟ انقلاب اسلامی که پیروز شد رهبران آن می‌خواستند جامعه‌ای عاری از گناه بنا کنند. ساده‌انگارانه گمان می‌کردند که بر روی زمین و در جامعه انسانی که خدا شیطان را به‌عنوان یک قدرت برجسته در آن به رسمیت شناخته و نَفْس را به‌عنوان جزء لاینفک وجود آدمی در آن تعبیه کرده است، می‌توان بهشت بنا کرد. نمی‌دانستند که این خیال خامی است که همه انقلابی‌های آرمان‌گرای تاریخ داشته‌اند و البته در عمل به جای بهشت، زمین را به جهنم تبدیل کرده‌اند. هر روش انقلابی و سریع و قاطعی که بخواهد فقر را، گناه را، ستم را، ناکارآمدی را، سرمایه‌داری را، فساد را، بی‌ایمانی را، جنگ را و هزاران چیز ناخواستنی دیگر را به یک‌باره از روی زمین براندازد، به فسادها و تباهی‌های عظیم‌تری منجر می‌شود و اگر شدنی بود یک بار در کل تاریخ بشر به دست یکی از این انقلابی‌ها حتی از سوی یکی از پیامبران خدا، این کار محقق شده بود. از پیامبران خدا که پاک‌طینت‌تر و برخوردارتر از حمایت مقتدرانه الهی وجود ندارد، اما تقریباً هیچ‌کدام از آنها دنبال برانداختن کامل رذالت از جهان یا جامعه نبوده‌اند و تلاش نکرده‌اند که حکومت را به‌دست گیرند تا رذالت را از هستی حذف کنند. آنها مأمور بوده‌اند که آگاهی‌های زلال قلبی و ایمانی، امنیت‌بخش و اخلاقی انسانی را در محیط زمانه خود ترویج کنند و اگر امروز همچنان چیزی از ایمان و اخلاق دینی مانده است به‌واسطه همین روش انبیا بوده است.

البته که در قرآن، ما با آرمان‌گرایی‌های مکرر روبرو هستیم. آن محبوب کریم، مکرر در مکرر انسان را مورد خطاب قرار داده است تا خود را منزه کند، گِرد گناه (انتخاب‌های پرهزینه برای خودش و دیگران) نچرخد، ربا نخورد، ظلم نکند، در روابط اقتصادی‌اش قسط را برپا کند، ببخشد، صبوری کند، از آلودگی‌های جنسی پرهیز کند، امر به ‌معروف و نهی از منکر کند،‌ از فقیران دستگیری کند، نماز بخواند، روزه بگیرد، مالش را با دادن زکات بپیراید و وجودش را با رعایت این نکات به تزکیه، حیات طیبه و رهایی برساند تا بتواند پرواز کند. اما همه اینها را خطاب به من و شما به‌عنوان فرد مؤمن گفته است نه به‌عنوان مأموریت حکومت یا حتی پیامبرش. همو در همان قرآن بارها و بارها (بیش از ۲۰ بار) به پیامبر اکرم تذکر داده است که، تو نمی‌توانی کسی را اجباراً هدایت کنی؛ تو بر آنها تسلطی نداری؛ تو مأموریتی نداری جز ابلاغ؛ تو نمی‌توانی کسی را به‌زور به بهشت ببری؛ تو چرا این همه نگران هدایت خلق هستی؟؛ ما قرآن را نازل نکردیم که تو خودت را به مشقت بیندازی؛ تو داری از اینکه ایمان نمی‌آورند خودت را هلاک می‌کنی؛ و نظایر اینها. قرآن در آیه ۳۵ سوره انعام خیلی صریح می‌گوید که اگر نپذیرفتن دعوت تو توسط آنها برای تو گران است حفره‌ای در زمین بکن یا نردبانی بگذار و به آسمان برو و برای‌شان معجزه‌ا‌ی بیاور (یعنی این کار شدنی نیست). بعد می‌گوید «اگر خدا می‌خواست قطعاً آنها را هدایت می‌کرد،‌ پس زنهار از جاهلان مباش». یا در آیه ۹۹ سوره یونس می‌فرماید «اگر پروردگارت می‌خواست همه کسانی که روی زمین‌اند ایمان می‌آوردند؛ پس آیا تو مردم را وادار می‌کنی تا به اجبار مؤمن شوند؟». و البته پیامبر که آکنده از شفقت بود، دلش نمی‌آمد که گریبان خلق را رها کند؛ او دوست داشت همه را با خود پرواز دهد. اما این یک شفقت فردی بود، نه یک مأموریت الهی. او مأمور به ابلاغ بود و بس (مَا عَلَی الرَّسولِ اِلّا البَلاغ).

دربارهٔ معنی آیه «لااکراه فی الدین» دو گونه تفسیر کرده‌اند. برخی این آیه را اِخباری (خبری) تفسیر کرده‌اند یعنی این آیه از یک واقعیت اجتماعی «خبر می‌دهد»‌ یا در واقع تببین می‌کند که در عالم واقع، دین را نمی‌شود اجباری و زوری تحمیل کرد. پس قرآن دارد درباره یک قانون اجتماعی سخن می‌گوید که خدشه‌بردار نیست. برخی نیز این آیه را انشایی (دستوری) تفسیر کرده‌اند یعنی این آیه می‌گوید که مردم را «نباید» به‌اجبار و اکراه به‌سوی دین کشاند. پس از هر دو نگاه، یا این آیه دارد می‌گوید که شدنی نیست که مردم را اجباراً دین‌دار کنید؛ یا دارد یک «دستور شرعی» می‌دهد، که می‌گوید حق ندارید مردم را به‌اجبار به‌سوی دین بکشانید. من معتقدم در قرآن شواهد بسیاری وجود دارد که نشان می‌دهد شارع مراقب بوده است که مرتکب «خطای ترکیب» نشود. 

آری به قول حضرت نظامی:
‌ در عالَمِ عالمْ آفریدن / به زین نتوان رقم کشیدن

این جهان پرآشوب و پر‌ستم و پر‌گناه به‌مثابه همان مزرعه پر از کود و حشرات و گل‌ولای است که از دل آن گُل و ریحان و درختان میوه جوانه می‌زند و اگر شما بخواهید کودها و حشرات و آفات را با انواع روش‌ها و سم‌پاشی‌ها به‌کلی از مزرعه حذف کنید، مزرعه شما یا جوانه نمی‌زند و میوه نمی‌زند یا اگر بزند با یک آفت جدید به‌سرعت نابود می‌شود یا از بی‌قوتی خاک،‌ میوه نخواهد داد.

آرمان‌شهرطلبی خیال خامی است که هر‌جا سربرآورده است آنجا را به ویران‌شهر تبدیل کرده است. عالم بشری را فقط می‌توان ذره‌ذره و گام‌به‌گام اصلاح کرد. از تحول‌خواهیِ یک‌باره و انقلابی، یا استالین بیرون می‌آید یا هیتلر یا مائو یا کیم ایل سونگ. حکومت‌های آرمان‌شهری حکومت‌هایی هستند که دچار «توهم مرغداری» هستند. آنان دل‌شان می‌خواهد جامعه‌شان مثل یک مرغداری باشد؛ استانداردِ استانداردِ استاندارد. در مرغداری همه‌چیز استاندارد است؛ لباس‌های مرغ‌ها استاندارد و مثل هم است؛ کلاه‌ آنها استاندارد و مثل هم است؛ غذای‌شان استاندارد و مثل هم است؛ آبخوری‌ها استاندارد و مثل هم است؛‌ ساعت خواب و بیداری مرغ‌ها استاندارد و مثل هم است؛ افکارشان استاندارد و مثل هم است؛ تولیدات‌شان هم استاندارد و مثل هم است. دنبال آرمان‌شهر بودن یعنی جامعه را به مرغداری تبدیل کردن. جامعه‌ای که همه لباس‌ها، همه رفتارها، همه حرف‌ها، همه فکرها، همه زندگی‌ها، همه عقاید و همه گفتارها همانند هم و در چارچوب استانداردهای تعریف شده هستند، مرغداری است نه جامعه انسانی.

اجازه بدهید از کلی‌گویی دور شوم و کمی مصداقی سخن بگویم که ببینیم آرمان‌گرایی و انقلابی‌گری چقدر ما را از تصمیمات عقلانیِ خیلی ساده دور می‌کند و قدرت تصمیم درست را از ما می‌گیرد. حدود بیست سال پیش بود که به جلسه‌ای با حضور برخی از مسئولان ستاد مبارزه با موارد مخدر دعوت شدم تا دربارهٔ اقتصاد قاچاق صحبت کنم. وقتی مطرح کردم که مصرف مواد مخدر بهتر است قانونی شود چشم‌های مدیران آنجا گرد شد و به غضب و تمسخر در من نگریستند و گفتند آخر مگر می‌شود مصرف مواد مخدر را آزاد کنیم؟ و بعد هم دیگر مرا دعوت نکردند.

چهل سال است که ما خسارت‌های مالی و جانی سنگینی بابت مبارزه با مواد مخدر بر این کشور تحمیل کرده‌ایم و هنوز دست‌بردار نیستیم. یادمان باشد که بعد از انقلاب برای سال‌های زیادی حتی از ترس اینکه اگر سُرنگ را خیلی راحت در اختیار معتادان قرار دهیم ممکن است اعتیاد گسترش یابد، به داروخانه‌ها دستور دادند که سرنگ را فقط با نسخه بفروشند. و چنین شد که استفاده چندباره از سرنگ‌های مصرف‌شده در میان معتادان رواج یافت و سپس انواع بیماری‌های عفونی به‌ویژه ایدز در میان معتادان شیوع یافت. یعنی با این سیاست، ما معتاد خودمان را به ایدز نیز گرفتار می‌کردیم. به مقامات ستاد مبارزه با مواد مخدر گفتم الان مواد مخدر ناسالم و مصنوعی همه‌جا در دسترس است، شما با بگیر‌و‌ببند، فقط قیمت آن را بالا می‌برید و جیب قاچاق‌چیان را پُر و معتادان را فقیرتر می‌کنید؛ و با جرم‌انگاری اعتیاد، موجب می‌شوید که اعتیاد مخفی شود و نشود با یک سازماندهی اجتماعی، معتادان را شناسایی و در فرآیند درمان قرار داد. گفتم اعتیاد را نه یک جرم که بیماری ببینید که داروی آن مواد مخدر است. شما مواد مخدر سالم را با قیمت مناسب به داروخانه بدهید و اجازه بدهید که پزشکان معتمد شما بر اساس معاینه معتادان مقدار لازم را تجویز کنند و داروخانه‌ها هم با نسخه پزشک مواد مخدر را به‌صورت بسته‌بندی دارویی تحویل بدهند.

گفتم حتی می‌توانید برای هر معتاد دفترچه‌های خاص صادر کنید و در این فرآیند بانک اطلاعات معتادان کشور را تکمیل کنید. هر معتاد موظف است نزد یکی از پزشکان معتمد شما پرونده تشکیل بدهد و زیر نظر او سهمیه مواد مخدر بگیرد. آنگاه پزشکان می‌توانند به‌صورت ادواری معتادان را معاینه و به‌تدریج برای هر معتاد، بسته به وضعیت بالینی او، داروهای حاوی مواد مخدر با دوز کمتری را تجویز کنند یا داروهای مکمل به آنها بدهند. سپس می‌توانید تمدید دفترچه‌های سهمیه معتادان را مشروط به شرکت آنها در برخی دوره‌های آموزشی کنید و به آنها اطلاعات و آموزش‌های لازم را بدهید و در این فرآیند می‌توانید معتادان را به‌تدریج در مسیر کنترل و اصلاح قرار دهید. وقتی معتادان را بشناسید و اطلاعات سکونتی آنها را داشته باشید می‌توانید برای خانواده‌های آنها مرکز مشاوره راه بیندازید و حتی تا زمان سلامت آنها، از خانواده‌های‌شان حمایت کنید. و به‌تدریج هم می‌توانید یک نظام شغل‌یابی برای معتادان درمان‌شده تدارک ببینید و آنها را به جامعه بازگردانید. چنین روشی قطعاً هزینه‌هایش برای کشور بسیار کمتر از مبارزه است. دیگر ده‌ها هزار معتاد زندانی نخواهید داشت، دیگر هزاران نفر قاچاقچی، زندانی یا اعدام نخواهند شد، دیگر خانواده‌های معتادان، گرفتار فروپاشی و طلاق و فقر و فساد نخواهند شد،‌ دیگر بخش بزرگی از نقدینگی کشور در قاچاق مواد مخدر گردش نخواهد کرد، دیگر بخش بزرگی از بودجه نیروی انتظامی صرف مبارزه با مواد مخدر نخواهد شد، و دیگر صدها نفر شهید از نیروی انتظامی نخواهید داشت. تازه با اجازه به کاشت کنترل شده خشخاش برای تامین موارد مخدر لازم، می‌توانید کلی اشتغال ایجاد کنید.

حتی از این هم جلوتر رفتم و یک پیشنهاد فانتزی دادم که کم مانده بود بلند شوند و مرا از جلسه بیرون کنند. گفتم حتی به قاچاق‌چیان هم مجوز بدهید. بخش بزرگی از مواد مخدری که در کشور کشف می‌شود و ما برای کشف آنها هزینه و کشته می‌دهیم، توسط قاچاق‌چیان از مرز غربی ایران خارج می‌شود و به‌سوی اروپا می‌رود. گفتم یا فشار بیاورید تا اروپا هزینه کنترل و امن‌کردن مرزهای شرقی ما را بدهد یا اینکه بهتر است شما مبارزه با قاچاق مواد به سمت اروپا را رها کنید. پیشنهادم این بود که هر ایرانی یا خارجی دارای پاسپورت رسمی که می‌خواهد از یکی از نقاط مرزی شرق ایران بسته‌ای (که ما نمی‌دانیم در آن چیست و کاری هم نداریم که چیست) به‌سمت مرزهای غربی ما ببرد، بسته‌اش را در نقاط معینی در مرز شرقی تحویل بگیریم و پلمپ کنیم و در هر کجا که او تمایل دارد در مرزهای غربی کشور تحویل او بدهیم و برای این کار هم، از او هزینه‌های سنگینی بابت حمل و بیمه و عوارض ورود و خروج کالا بگیریم. ما کاری نداریم که این بسته چیست و از کجا می‌آید و به کجا می رود فقط مراقبت می‌کنیم که صاحب بسته همراه با پاسپورتی که مهر ورود و خروج روی آن می‌زنیم دارد از یک نقطه از مرز غربی خارج شود و این بسته وارد کشور نشود. در این صورت شما به قاچاق‌چیان هم امنیت می‌دهید و با این کار زمینه را فراهم می‌کنید که آنها را شناسایی کنید و در مرحله بعد به‌صورت موثرتری آنها را مدیریت کنید. در عین حال به جای دادن هزینه و کشته برای قاچاق، درآمد هم برای کشور کسب می‌کنید. گفتم نگویید این کار با موازین بین المللی سازگار نیست، ما خیلی کارهای دیگری را می‌کنیم که با موازین بین‌المللی سازگار نیست. آخر دیگر این کار مهم‌تر از اعدام‌هایی نیست که ما را به مقام دومین کشور جهان از نظر اعدام تبدیل کرده است. اگر بابت این حجم از اعدام خم به ابرو نمی‌آوریم در مورد ساماندهی قاچاق هم می‌توانیم کار خودمان را بکنیم و خم به ابرو نیاوریم.

راستش، اصل انگیزهٔ من از نوشتن این قصه‌ها وقتی شکل گرفت که با اخبار افشاگری‌های زنان و دختران ایرانی در مورد تجربه آزار جنسی روبرو شدم (پویش #من‌ـ‌هم). آخر وقتی مقامات ما بحث تربیت جنسی را از سرفصل دروس مدارس حذف می‌کنند و برگزاری کارگاه‌‌های تربیت جنسی را ممنوع می‌کنند؛ دختران ما از کجا به اخلاق و رفتار و ویژگی‌های پسران و مردان پی ببرند؟ کجا یاد بگیرند که در برابر آزار جنسی چگونه برخورد کنند؟ کجا یاد بگیرند که اگر کسی به بدن آنها دست زد چه واکنشی نشان بدهند؟ کجا یاد بگیرند که صحبت‌کردن درباره کدام‌یک از بخش‌های بدن‌شان مجاز است و اگر کسی دربارهٔ بخش‌های ممنوع سخن گفت یا به آنها دست زد چه واکنشی باید نشان بدهند؟ باور کنید دختران ما در مورد نحوهٔ برخورد با آزار جنسی بسیار علیل و ناتوان هستند؟ و مقصر این وضعیت آن نابخردانی هستند که وقتی صحبت از تربیت جنسی کودکان شد آن را به معنی آموزش جنسی ترجمه کردند و گفتند می‌خواهند دختران ما را فاسد کنند.

روزی در دفتر کارم در دانشگاه اصفهان نشسته بودم که یکی از دختران دانشجوی دورهٔ دکتری که برای موضوع پایان‌نامه‌اش با من قرار دیدار داشت سراسیمه و نفس‌زنان وارد شد. گفتم چه شده است؟ اول اکراه داشت بگوید، بعد زد زیر گریه و با حالتی شرمگینانه گفت در مسیر که می‌آمدم مردی به من متلک گفت و با دستش بدن مرا لمس کرد. گفتم خُب تو چه کردی؟ گفت دست به فرار زدم و به‌سرعت از آن محل دور شدم. گفتم تو داری دکتری می‌گیری پس فرق تو با مادربزرگت چیست؟ تو که همان رفتار مادربزرگ بی‌سوادت را کرده‌ای. آیا هیچ اقدام مؤثرتر دیگری نبود که انجام بدهی؟ آری ما دختران‌مان را به دانشگاه فرستادیم و دانشمند کردیم اما آنها را توانمند نکردیم. ما به آنها مهارت یک برخورد ساده اجتماعی در دفاع از حقوق‌شان را نیاموختیم. در عوض، به‌صورت بیمارگونه بر نوع خاصی از حجاب حکومتی پافشاری و آن را به دختران‌مان تحمیل کردیم. اگر امروز «خوش‌حجابی» یعنی همین حجاب عرفی که در کوچه و بازار می‌بینیم، یک ارزش شده است برای این است که ما بیش از حد بر حجاب حکومتی تأکید کرده‌ایم و اگر امروز درصد کمی از جوانان نماز می‌خواند برای این است که در مدارس‌مان به‌زور آنها را به نمازخانه بردیم و فرصت ایمان آزادانه و مختارانه را از آنان گرفتیم.

من وقتی فیلم افشاگری برخی از زنان و دخترانی که آزار جنسی دیده بودند را دیدم،‌ اشک شوق در چشمانم نشست. دانستم که وقت آن شده است که ما مردان، رهبری تحولات اجتماعی را به زنان بسپاریم. فهمیدم که زنان تصمیم گرفته‌اند خط‌شکنی نهضت اصلاح‌گری فرهنگی را برعهده بگیرند. آری زنان ما تصمیم گرفته‌اند به میدان بیایند و بی‌عُرضگی‌های خانواده و نظام آموزش و نظام سیاسی ما را جبران کنند.

هر جامعه‌ای درصد اندکی از مردمانش، از نظر جسمی یا روانی یا فکری یا اخلاقی، غیرعادی هستند. همان‌گونه که ناتوانی‌های جسمی را یک امر طبیعی و عادی می‌دانیم و با آن مبارزه نمی‌کنیم بلکه مدیریت می‌کنیم، و حتی امکاناتی برای کم‌توانان جامعه ایجاد می‌کنیم (مثل دستشویی ویژه برای هم‌میهنان ویلچرنشین یا سنگفرش ویژه برای نابینایان و ...)، ویژگی‌های غیرعادی روانی یا فکری یا اخلاقی را هم غیرطبیعی ندانیم و به آنها به‌عنوان یک امر طبیعی که می‌تواند مدیریت شود (نه حذف و نه مبارزه) بنگریم. درصد ناچیزی از مردم جنون قدرت دارند، درصد ناچیزی جنون ثروت دارند، درصد ناچیزی جنون شهرت دارند، درصد ناچیزی هم جنون جنسی دارند. آن‌که در قدرت‌طلبی افراط می‌کند و گردن همه رقبا را به هر روش غیراخلاقی می‌شکند، فرقی با آن‌که گرفتار جنون جنسی است،‌ ندارد. هر دو، جزء پنج درصد موارد غیرنرمالی هستند که وجودشان طبیعی است. یعنی وجود پنج درصد خطا در هر کاری (دو و نیم درصد انحراف مثبت و دو و نیم درصد انحراف منفی) و وجود پنج درصد آدم‌های غیرمعمولی در هر گروهی از انسان‌ها، طبیعی و نرمال است؛ و ما نمی‌توانیم و نباید بکوشیم این پنج درصد را به صفر برسانیم.

آری اگر آرمانگرایانه بنگریم، تصمیم می‌گیریم این درصدهای ناچیز را نابود کنیم که با این کار آسیب‌های بزرگ روانی و اخلاقی به جامعه می‌زنیم. این همان کاری است که آلمان نازی در مورد نوزادان دارای نقص عضو‌ انجام می‌داد، یعنی در یک دوره‌ای بیمارستان‌های آلمان نازی کودکان دارای نقص عضو را به والدین نمی‌دادند و آنها را سربه‌نیست می‌کردند. اما اگر نگاه انسانی و عقل سلیم داشته باشیم وجود این درصد اندک که در زمینه‌های مختلف نوعی جنون یا انحراف یا بیماری دارند را می‌پذیریم و برای ارضای کم‌هزینه جنون، یا درمان انحراف یا بیماری آنها راهکاری پیدا می‌کنیم؛ وگرنه مبارزه با آنها به ناهنجاری‌ها و خسارت‌های گسترده‌تری می‌انجامد. اگر مردی جنون جنسی داشته باشد و تنوع‌طلب باشد و جامعه یا نظام تدبیر برای او راهکاری نداشته باشد، او اگر پول داشته باشد هر هفته یکی از دختران نیازمند شهر را با پول فریب می‌دهد و به خانه می‌برد و اگر پول نداشته باشد آنان را شب‌هنگام یا در مکان‌های خلوت می‌رباید. بنابراین شما برای هربار ارضای جنسی یک بیمار جنسی، یکی از زنان شهرتان را قربانی می‌دهید. و اگر نخواهید چنین شود چاره‌ای ندارید جز اینکه به درصد بسیار ناچیزی از زنانی که، به هر علتی، خودشان تمایل دارند، کارگر جنسی باشند اجازه دهید در چارچوب ضوابط نهادهای مربوطه فعالیت داشته باشند؛ و اجازه بدهید خانه‌های محبت به‌طور قانونی فعالیت کنند تا بتوانید برای ناموس شهر امنیت ایجاد کنید وگرنه زنان شهرتان از هجوم این مجنونان جنسی چنان در ناامنی قرار می‌گیرد که مجبور می‌شوید صدها راهکار پرهزینه دیگر برای امنیت بخشی به جامعه را به‌کار بگیرید؛ و کم‌ترینش همان کاری است که شهرداری تهران گفته است انجام می‌دهد که شمشادهای پارک‌ها را کوتاه نگه می‌دارد تا پارک‌ها برای زنان ناامن نباشد.

در واقع «توسعه» یعنی رفتن به‌سوی جامعه‌ای که برای همه خطاها و ناهنجاری‌هایی که بخشی از ذات انسان است پذیرش دارد و راهکار دارد و هر صفتی که بخشی از ذات اکثریت انسان‌ها است را، هر‌چند مذموم و ضد ارزش‌های پذیرفته‌شده باشد، می‌پذیرد و برایش یک نظام مدیریت می‌گذارد. بنابراین توسعه یعنی فرآیند علنی‌کردن خطاها و تعبیه راهکار عقلانی برای مدیریت آنها. دقیقاً جامعه‌ای که خطاها و رذایل و ناهنجاری‌ها را سرپوش می‌گذارد و از آنها تابو می‌سازد و سخن‌گفتن درباره آنها را ممنوع می‌شمارد و آشکار‌شدن آنها را بی‌آبرویی می‌داند، یک جامعه توسعه‌‌نیافته است.

توسعه یعنی شهری که به‌طور رسمی ده‌ها و صدها مکان و امکان برای دفع زباله‌ها و ناهنجاری‌ها و رذایل مربوط به زندگی اجتماعی تعبیه می‌کند تا زباله‌ها و رذایل و ناهنجاری‌ها همه شهر را نگیرد و از هر کوی و برزن بوی تعفن شنیده نشود. توسعه یعنی علنی‌کردن و مدیریت‌کردن و کم‌هزینه‌کردن خطاهای اجتماعی به جای مخفی‌کردن و مبارزه‌کردن و پرهزینه‌کردن آنها.

توسعه یعنی پذیرش و افزایش مهارت مدیریت زباله در همهٔ حوزه‌ها. در دنیای سنتی گذشته، زباله‌ها و ناهنجاری‌ها و رذایل یا مخفی می‌شد یا برای آنکه زباله و ناهنجاری تولید نشود انسان‌ها آن اندازه محدود می‌شدند که راه شکوفایی بر آنها بسته می‌شد. توسعه می‌گوید راه رشد و شکوفایی بشر را باز بگذارید در‌عین‌حال زباله‌ها و ناهنجاری‌ها را مخفی نکنید بلکه مدیریت کنید؛ یعنی آنها را نه نادیده بگیرید و نه با آن مبارزه کنید.

بنابراین توسعه کارش خلق زباله نیست کارش کارسازی زباله‌ها و پیدا‌کردن راهکارها و تمهیداتی برای مدیریت زباله‌هاست. یعنی زباله‌هایی که جامعه قبلاً مخفی می‌کرد یا تظاهر می‌کرد که وجود ندارد را اجازه می‌دهد که علنی شود و رسمیت پیدا کند تا بتوان آنها را مدیریت کرد.

توسعه فحشا نمی‌آفریند، بلکه نشان می‌دهد که چگونه فحشاهای مخفی را مدیریت کنیم که کمتر به جامعه آسیب بزند. توسعه مشروب‌خواری را رواج نمی‌دهد بلکه مشروب‌خواری را علنی می‌کند و به ما می‌آموزد که حالا که مشروب‌خواری قابل نابودی نیست، چگونه با آن برخورد کنیم که کمترین آسیب را به جامعه بزند و با هر بار مشروب‌خواری در یک عروسی، ده‌ها نفر به‌سبب مصرف مشروب تقلبی کور نشوند.

توسعه یعنی خلافکاران و بی‌اخلاق‌ها و آن اندک غیرنرمال‌ها هم بدون نگرانی یا با هزینه و نگرانی اندک بتوانند نیازهای خودشان را برآورده کنند؛ بدون آنکه به دیگران آسیب بزنند. نیازهای جنسی متعارف یا حتی نامتعارف و جنون‌گرایانه بخشی از طبیعت انسان است و هیچ جامعه‌ای تاکنون نتوانسته است آنها را سرکوب کند. اگر همه‌چیز را غیرقانونی کنیم و همه راه‌ها را ببندیم، جوان نرمالی که امکان ازدواجش نیست اگر راهی امن و کم‌هزینه برای دفع شهوت خود نیابد به دختر همسایه تعرض می‌کند و جوان غیرنرمالی که گرفتار جنون جنسی است با دوستانش یک باند تشکیل می‌دهد و دست به آدم‌ربایی می‌زنند.

پس بر‌خلاف باوری که مقامات مذهبی و سیاسی ما نسبت به مسئله توسعه دارند، توسعه به‌معنی خلق زباله یا تولید فحشا یا گسترش مشروب‌خواری نیست؛ توسعه به‌معنی آشکارسازی و از خفا به علن آوردن این ناهنجاری‌هایی است که عملاً در زیر پوست جامعه وجود دارد؛ تا بتوان آنها را مدیریت کرد. هر ناهنجاری که مخفی باشد زیانش بسیار بیشتر از وقتی است که آشکار باشد. دقیقاً مانند یک بیماری، که اگر به‌صورت تب یا علایم بالینی دیگر بروز نکند ما متوجه آن نمی‌شویم و برای درمان آن اقدام نمی‌کنیم. در واقع توسعه، فشار و زحمت و هزینه دفع فردی مشکلات و ناهنجاری‌ها و خطاها را حذف و آنها را با یک روش اجتماعی کم‌هزینه مدیریت می‌کند.

مشکل حکومت ما و همه حکومت‌های آرمان‌شهری این است که وقتی پس از آزمون‌ و خطاهای فراوان متوجه شدند که نمی‌توانند زندگی واقعی روی زمین را از وجود آنچه از نظر آنها رذیلت است پاک کنند، می‌کوشند با ظاهرسازی نشان دهند که اصولاً در ذیل حکومت آنها رذیلتی وجود ندارد و همه چیز گل و بلبل است. سال ۱۳۸۶ که یکی از مقامات ارشد نظام، در سفرش به آمریکا اعلام کرد که ما در ایران همجنس‌‌گرا نداریم یادم آمد که سال‌ها‌ می‌خواستند به دنیا بفهمانند ما در ایران بیمار HIV (ایدز) نداریم و بنابراین بیماری ایدز را که یک بیماری طبیعی بود، به یک بیماری غیر‌اخلاقی و حتی شبه‌غیرقانونی تبدیل کردند و باعث شدند که بیماری ایدز در زیر پوست شهرها آرام‌آرام گسترش یابد و چقدر خسارت دادیم و چقدر جوانان‌مان گرفتار شدند تا وقتی ایدز را به‌عنوان یک بیماری مانند سایر بیماری‌ها پذیرفتیم و آمارش را - البته با دستکاری بسیار - اعلام کردیم و مراکزی برای پذیرش این بیماران تأسیس کردیم. آخر مگر می‌شود در جامعه‌ای که انواع رذالت‌ها و ناهنجاری‌ها بالاتر از استانداردهای جهانی رواج دارد، یک‌مرتبه یکی از آن پدیده‌هایی که از نظر جامعه ناهنجاری است (همجنس‌‌گرایی) صفر باشد؟ کافی است به کتاب «شاهدبازی در ادبیات فارسی» نگاهی بیندازید تا ببینید از عصر غزنوی تا عصر پهلوی تا چه حد همجنس‌گرایی در جامعه ایران به‌ویژه در میان حاکمان رواج داشته است. و برای درک گستردگی همجنس‌‌گرایی در ایران امروز، مصاحبه دکتر اوحدی را با «انصاف نیوز» بخوانید.

همانند سی سال مبارزه‌تان با ثبت نام کودکان مهاجران افغانستانی در دبستان‌ها که به جای آن که سه میلیون جوان مسلمان با سواد و دارای وابستگی و علاقه فرهنگی به ایران تربیت کنید که اکنون شهروندان پرتلاش و انگیزه‌مند برای ایران باشند، سه میلیون انسان متنفر و خسته و فرسوده برجای گذاشتید که اگر نبود درد ناامنی و دربه‌دری، عطای شما را به لقای شما می‌بخشیدند و از ایران می‌رفتند.

برای سی‌وپنج سال اجازه ندادید فرزندان زنان ایرانی که با مهاجران افغانستانی ازدواج می‌کنند شناسنامه ایرانی بگیرند تا وقتی تعدادشان به چند صد هزار نفر رسید و مجبور شدید تن بدهید.

تجربه‌های جهانی نیز تا دلتان بخواهد هست که نشان می‌دهد این‌گونه تمهیدات مبارزاتی شکست می‌خورد. لاس‌وگاس در آمریکا اکنون با ۱۴۰ میلیارد دلار درآمد سالیانه جزء ثروتمندترین شهرهای جهان است. این شهر از وقتی در قرن بیستم لاس‌وگاسِ غنی و مرفه و با شهرت جهانی شد که مقامات دست از مبارزه و سرکوب مافیا و گانگسترها کشیدند و آنها را به مشورت فراخواندند در مدیریت و سرمایه‌گذاری و توسعه شهر مشارکت دادند و فرصت‌های سرمایه گذاری و افق‌های سودآور در برابر آنها قرار دادند. آنگاه آن همه استعداد که صرف گانگستری و مافیابازی و ناامنی می‌شد به سمت ایجاد امنیت و افزایش جاذبه‌های تفریحی این شهر رفت و موجب فوران درآمد و ثروت در این شهر شد.

و اکنون مکزیک نیز پس از دهها سال مبارزه خشن با کارتل‌های مواد مخدر و دادن صدها هزار کشته در این راه، همین ماه گذشته تصمیم گرفت کشت و مصرف غیرتجاری ماری‌جوانا را آزاد کند. حکومت‌هایی نظیر مکزیک خیلی خسارت زدند تا فهمیدند اگر بخواهند انسان را آنگونه که آنها تمایل دارند تربیت کنند، از او حیوانی بی‌رحم و خشن خواهند ساخت.

سوئیس نیز چند سالی است برای مدیریت بهتر مصرف مواد مخدر آن را از حالت غیرقانونی خارج کرده است. تجارب بی‌شمار دیگری از این دست در جهان وجود دارد که مجال طرح‌شان در این‌جا نیست. خود ما هم در این چهار دهه خیلی تجربه‌های شکست خورده از این دست داریم. آیا همه این‌ها کافی نیست تا در روش‌های خود در برخورد با آنچه جامعه به‌طور خودانگیخته به سراغ آنها می‌رود اما از نظر ما نامطلوب یا نابهنجار است، تجدید نظر کنیم؟

 از این گذشته، وقتی چاره‌ای نداریم که برای جذامی‌ها بیمارستان جذامی بسازیم تا از پراکنده‌بودن در جامعه و انتشار بیماری‌شان پرهیز شود، به همین ترتیب ما چاره‌ای نداریم برای آنانی که در حوزه‌های جنسی طبیعی نیستند راه پیدا کنیم وگرنه آنها به درندگانی تبدیل خواهند شد که با انواع روش‌ها و حیله‌ها دختران ما را فریب می‌دهند و آنگاه به جای اینکه با یک نفر رابطه اخلاقی یا غیر‌اخلاقی، شرعی یا غیر‌شرعی داشته باشند، همانند جوانی که در افشاگری‌های سال گذشته زنان، دستگیر شد، به دهها دختر تجاوز خواهند کرد.

 آری این‌ها دستاوردِ زمانی است که ما می‌خواهیم گناه را از جامعه پاک کنیم. در واقع وضعیت امروز جامعه که گرفتار انفجار بی‌قاعدگی جنسی شده است ناشی از نگاه مقامات ماست که شبیه نگاه رهبران «قبیله‌ی زباله‌خوار» و شبیه نگاه «مقامات گرگ‌خوار» پارک یلوستون آمریکا است. 

درمورد عقاید هم چنین است. وقتی راه بیان همه عقاید بسته شود، راه همه نقدها بسته شود و امکان بیان حرف‌های غیرخودی در رسانه‌های رسمی بسته شود، وقتی از همه رسانه‌های رسمی یک صدا و یک عقیده بیرون بیاید، آن وقت گرایش به انواع عقیده‌های راست و دروغ گسترش پیدا می‌کند. امروز اگر بخش بزرگی جوانان ما به انواع عرفان‌های شرقی و غربی گرایش پیدا کرده‌اند چون ما راه تنفس فکری را و راه نقد افکار خودمان را بر روی جوانان این نسل بستیم و اکنون آنها به انواع باورهای نوظهور غربی و شرقی گرایش پیدا کرده‌اند.

و مگر نخوانده‌ایم که آن رسول کریم فرمود «اختلاف امتی رحمه»؟ و مگر در فرقان عظیم نفرمود «و اگر پروردگار تو خواسته بود، همه مردم را یک امت کرده بود، ولى همواره گونه‌گون خواهند بود» (آیه ۱۱۸ سوره هود - ترجمه آیتی)؛ و مگر نظریه سیستم نفرمود که سیستم‌های زنده نیاز به جزء اخلال دارند تا بتوانند پویایی خود را حفظ کنند و تکامل یابند؟ و نفرمود سیستم‌ زنده‌ای که در آن هیچ بیماری وجود ندارد، بیمار است؟ و مگر نظریه روان‌شناسی نفرمود اندکی نابهنجاری بهنجار است و اندکی آنرمالی، نرمال است؟ و مگر علم پزشکی نفرمود مقدار اندکی از انواع میکروب‌ها و ویروس‌ها را به‌صورت واکسن در خون کودکان‌تان تزریق کنید تا سیستم ایمنی بدن‌شان به تکاپو بیفتد و تقویت شود؟ و مگر علم اقتصاد نفرمود که تورم بالا خطرناک است اما تورم صفر هم آسیب‌زا است و یک اقتصاد سالم به اندکی تورم نیاز دارد؟

 آی انقلابیان آرمان‌شهری، آی حاکمان اسلامی، جامعه مانند بدن است که اگر همه میکروب‌های آن را کُشتید، کل جامعه را خواهید کشت. یک جامعه زنده و پویای انسانی به همهٔ انواع بیماری‌ها و ناهنجاری‌ها و گناهان و بی‌اخلاقی‌ها و زباله‌ها نیاز دارد، اما به میزان اندک. وجود کمی دزد، کمی دروغ، کمی رشوه، کمی فساد، کمی فرار مالیاتی، کمی معتاد، کمی قاچاق، کمی کم‌حجابی، کمی تخلف رانندگی و کمی از هزار ناهنجاری دیگر در جامعه طبیعی است و برای پویایی جامعه لازم است و موجب ارتقاء‌ نظام اجتماعی می‌شود. و شما چون می‌خواهید جامعه همان کم را هم نداشته باشد و می‌خواهید همه آن ناهنجاری‌ها را به صفر برسانید و با همهٔ آنها مبارزه می‌کنید و همه آنها را ممنوع و غیر‌قانونی اعلام کرده‌اید، اکنون همه این فسادها تا خرخره جامعه ما را فرا‌گرفته است.

مگر خالق هستی ناتوان بود که برای اینکه انسان‌های سالمی داشته باشد هواهای نفسانی را از درون انسان حذف کند؟ و مگر خداوند کریم ناتوان بود که وقتی شیطان سرکشی کرد، نابودش کند و نگذارد به جان انسان بیفتد؟ آنگاه که شیطان از خدا درخواست کرد که اجازه دهد تا روز قیامت در کنار انسان زندگی کند و قسم خورد که سر راه همه‌شان خواهد نشست و آنها را گمراه خواهد کرد، چرا به او مهلت داد و او را همان زمان نابود نکرد. خالق حکیم عالم می‌دانست که بشر بدون گناه رشد نخواهد کرد، بشر بدون وسوسه و هواهای نفسانی رشد نخواهد کرد. چگونه است که ما می‌خواهیم آنچه خدا نخواست و می‌دانست شدنی نیست را با امکانات بشری در روی زمین برقرار کنیم!

روزی از یکی از معلمان اخلاق شنیدم که بالاترین درجه شرک آن است که ما خودمان را در قدرت الهی شریک بدانیم و برای خودمان قدرت و رسالتی خدای‌گون قائل باشیم. گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی بخواهیم کارهایی را که فقط در محدودهٔ‌ قدرت خداست و حق خداست و در اختیار خداست انجام دهیم. گفتم یعنی چه؟ گفت اگر گفتی فلان فرد بهشتی است و فلان فرد جهنمی، تو دچار شرک جلی شده‌ای، چون داوری در مورد اینکه چه کسی بهشتی است و چه کسی جهنمی، فقط کار خداست. اگر به مسلمانی که در خانواده‌ای مسلمان به دنیا آمده یا شهادتین را گفته است بگویی او بی‌ایمان است یا بگویی او دروغ می‌گوید که ایمان دارد، شرک است چون این داوری فقط حق خدا و در توان اوست. اگر گفتی این برداشت من از دین حق است و بقیه برداشت‌ها باطل است این شرک است، چون چنین ادعایی تنها در علم و در اختیار خداست. اگر گفتی فقط باور من یا اعتقاد من حقیقت است و بقیه باورها غلط است، شرک است. اگر گفتی من می‌توانم جامعه‌ای درست کنم، که در آن فقر و تبعیض به صفر برسد، شرک است، چون این یک کار خدایی است؛ انسان فقط می‌تواند تبعیض و اختلاف را کم کند نه اینکه فقر را از جهان براندازد. اگر گفتی می‌خواهم جامعه‌ای بسازم که در آن گناه وجود نداشته باشد شرک است، چون فقط در ید قدرت الهی است که بهشت بنا کند و تو می‌خواهی خودت را در آن قدرت شریک کنی. و روزی از بزرگ دیگری شنیدم که هرگاه انسانی یا سازمانی یا نظامی به زبان بی‌زبانی ندا در دهد که «اَنَا ربُکُمُ الاعلی» باید منتظر همان برخوردی باشد که خدا با فرعونیان کرد. لا حول ولا قوة الا بالله.

محسن رنانی

نویسنده خبر

عضو هیئت علمی گروه اقتصاد دانشگاه اصفهان 

اطلاعات بیشتر

کلید واژه ها: جامعه توسعه ایران محسن رنانی جامعه ایران مبارزه با مواد مخدر


( ۳ )

نظر شما :

فدوی ۲۵ تیر ۱۴۰۰ | ۱۷:۴۳
جناب نویسنده بیمار ، خوش گفتی و دُر سوفتی
ایرانی ۲۵ تیر ۱۴۰۰ | ۱۸:۲۱
درود برشما ، حرف های شما اصلا هم شعاری نبود همچنان که ما در مورد حکومت قبلی می بینیم که این کارها صورت گرفته ، متاسفانه ما علاوه بر سقوط اقتصادی دچار سقوط شدید اخلاقی هم شده ایم ، تنها راه باقی مانده تغییر رویه راهکارهای موجوده امیدوارم هرچه زود تر مسئولان از خواب بیدار بشوند
خسرو ۲۶ تیر ۱۴۰۰ | ۲۰:۵۹
نوشته صادقانه تان زینت دیپلماسی ایرانی شد زنده باشی