نود و هفتمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"

داستان تلاش برای ترور احمد چلبی

۱۳ آذر ۱۳۹۴ | ۱۵:۳۰ کد : ۱۹۵۴۴۱۹ کتابخانه خاورمیانه
احمد چلبی می گوید: صدام گفت: دردسری به اسم احمد چلبی دارم مرا از دست او خلاص کن.
داستان تلاش برای ترور احمد چلبی

دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنج ترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.

کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا نود و هفتمین بخش آن را می خوانید:

فرار حسین کامل با هماهنگی با چه کسی بود؟

به هیچ وجه ]هماهنگی با کسی انجام نشده بود[. اختلافی بین حسین کامل با عدی بر سر پولشویی و قاچاق سیگار به وجود آمد.

حسین کامل چگونه خارج شد؟

حسین کامل با عدی دعوا کرد. بعد از این که با عدی دعوا می کند، از او می ترسد، برای همین خانواده اش را گرفت و به اردن فرار کرد. به اعتقاد من حسین کامل می توانست به امریکایی ها پناه ببرد و وضعیت را رهبری کند، اما هماهنگی ای وجود نداشت. من بودم که به مسئول عراق در «سی آی ای» این موضوع را خبر دادم. در جلسه بودند که من وارد شدم و به آنها گفتم: برادرها حسین کامل به اردن فرار کرد. مسئول عراق از جایش بلند شد و همان جا ایستاد، بعد خارج شد و با امان تماس گرفت، بعد برگشت تا بگوید: صحیح است، و من هم باید همین حالا بروم. به او گفتم: خدا به همراهت، برو.

برای این که توافق میان کردها اجرا شود لازم بود جلسه دومی برگزار کنیم، تصمیم گرفتند دوباره جلسه را در ایرلند برگزار کنند، اما این بار در دابلین در ماه سپتامبر. اتفاق دراماتیکی افتاد. برادرم حسن خانه ای در لندن داشت، و خانه خواهرم خدا بیامرز و خود من هم با آنها بود، روز شنبه بود. تلفن در ماشین زنگ زد. کسی که تماس گرفته بود، فواد ایوب، سفیر اردن بود. در خانه ایوب با ملک حسین ملاقات کردم اعتقاد داشت که سرنگونی صدام از طریق کودتا کاری غیر ممکن است (...).

یک روز بعد از جلسه به ایرلند رفتیم. جلسه در آن جا بعد از اختلاف ترک ها با اتحاد میهنی کردستان به شکست انجامید. نماینده اتحاد میهنی، شروان مصطفی موضع شدیدی علیه ترک ها گرفت، ترک ها هم با پیش زمینه حزب کارگران موضع گرفتند. با استاد جلال که در سوریه بود، تماس گرفتم، در آن موقع موضعش تند بود. و جلسه شکست خورد.

به لندن برگشتیم و امریکایی ها تماس گرفتند، و گفتند: باید به کردستان بروی، با وجود مشکلات و باب دویچ به آن جا برو. به آنها خبر دادم که در کردستان با او دیدار خواهم کرد. عملا هم رفتیم، جلسه ای با دویچ، مدیر اداره شمال خلیج ]فارس[ در وزارت امور خارجه امریکا (عراق و ایران) در ماه دهم برگزار شد. در روز اول از ماه دهم انفجاری در مقر کنگره ملی عراق توسط سازمان امنیت عراق انجام شد، که در آن 28 نفر کشته شدند. قرار بود همان روز (قبل از وقوع انفجار) به کردستان بروم اما دیر کردم.

آیا تو هدف این انفجار بودی؟

این طور فکر می کنم. افسر پلیس کرد مهمی در بغداد داشتیم به اسم سیف سندی که او هم کشته شد. او در بغداد بود که بعدا به ما پیوست و مدیر امنیت شد، که اطلاعات وسیعی از وضعیت بغداد داشت.

سندی یک بار هم تلاش برای ترور من توسط سم در ماه نهم از سال 1994 را کشف کرده بود. یک روز زنی را نزد من آورد و گفت که او را برای کار با ما به کار می گیرد که موافقت کردم. خواهر همسرش افسر سازمان امنیت در کرکوک بود، و گفت که به ما اطلاعات خواهد داد. و اطلاعاتی درباره فعالیت های او به ما می داد. بعد چیزی نزد همسر خواهرش احساس کرد، و پرسید: آیا کنگره ملی را می شناسی؟ گفت: بله. برای همین از او خواست که نزد ما بیاید و اخبار ما را به او می داد و به او وعده داد که وضعیتش بهبود می یابد.

نزد سیف آمد، و او هم شروع کرد بعضی اطلاعاتی که دوست داشت را به او می داد، او هم اطلاعات را به مدیر سازمان امنیت در تکریت که از او اطلاعات دیگری می خواست، می داد. به آنها گفتم: هر چه می خواهد به او بدهید. و به این ترتیب وضعش بهتر شد، تا این که به شخصی به اسم حاج عبد علی المجید، برادر علی حسن المجید پسرعموی صدام رسید. او معاون مدیر امنیت در بغداد بود. نزد او رفت، و او را مامور به قضیه ای کرد، و از او خواست که کنار من کار کند، و به او گفت: «برای ما فیلم کنفرانس صلاح الدین را بیاور». فیلم را به او دادیم، او هم نزد او رساند، آنها نگران شدند. در نتیجه فهمیدند که او به من نزدیک است. البته من او را نمی شناختم. او را نزد قصی فرستادند. همان روز سیف آمد، و به من گفت: این زن آمده است و با خودش هدیه ای برای تو آورده است، و از تو می خواهم که او را ببینی. موافقت کردم. با او در دفتر در حضور سیف نشستم. از من پرسید قصه اش را می دانم، گفتم: می دانم. سپس تعریف کرد که بر سرش چه آمده است. گفت: قصی مرا نزد صدام برد. وقتی این را شنیدم کنجکاو شدم، شروع کردم پرسیدن که صدام چه پوشیده بود، او هم فورا جواب می داد. تردید نمی کرد و جواب هایی می داد که انتظارش را نداشتم، برای همین اعتمادی به صحت حرفی که می زد، پیدا کردم. از او درباره آن چه صدام گفت، پرسیدم. گفت: به من گفت که دردسری به اسم احمد چلبی دارم مرا از دست او خلاص کن، من هم کاری می کنم جوانی که می خواهی انتخاب کنی و با او ازدواج کنی و به تو خانه و ماشین بنز و یک میلیون دلار می دهم. پرسیدم: چه جوابش دادی؟ گفت: «گفتم شما امر کنید جناب رئیس.» بعد به من جواب داد: «بسیار خوب دو راه وجود دارد، یکی ماده منفجره در کیفی جا سازی کنی و نزدیک او بگذاری، دوم این که به او سم دهی. این سم فیل را می کشت، اما اثرش فورا نمایان نمی شود، بلکه وقت می برد.» به او گفتم: «جناب رئیس، من بمب سرم نمی شود، دومی را به من بده.» بعد افزود: «گفتم به من پنج تایی بدهید.» وقتی که خارج شدم دیدم جلویم پنج شیشه شبیه آمپول های قدیم هست. شیشه های کوچکی است که در آنها ماده ای شبیه نمک سفید وجود دارد که سرش با یک لاستیک پوشیده شده است. شیشه ها را نزد من گذاشت و گفت: خواهش می کنم مرا اذیت نکنید. به او گفتم: خیلی خوب. و رفت.

من تعجب کردم، قضیه را جدی نگرفتم، یکی از این شیشه ها را گرفتم و به مسئولی در «سی آی ای» نزد خودمان دادم و از او خواستم آزمایشش کنند بفهمیم چه در آن هست. آن را گرفتند و دو هفته گذشت بدون این که جوابی به من بدهند. دوستی بریتانیایی داشتم، از روزهایی که در بریتانیا مدرسه بودم هم کلاسی ام بود که افسر عالی رتبه ای بود که در پلیس اسکاتلندیارد کار می کرد. از تلفن کدگذاری شده با او تماس گرفتم، و او را در جریان قصه گذاشتم، و به او گفتم: «شیشه را نزد تو می فرستم و تو به من بگو در آن چیست.» گفت: «بسیار خوب، اما قبل از این که شیشه برسد به ما خبر دهید، برای این که نقل و انتقال سم در بریتانیا ممنوع است، و باید زیر نظر پلیس انجام شود». ماده را با یکی از برادرها به بریتانیا فرستادم، خود افسر در فرودگاه از او استقبال کرد. شیشه را به او داد و بعد از 48 ساعت با من تماس گرفت، و گفت: «این خطرناک ترین سم موجود است. به تدریج در بدن جمع می شود و انسان را می کشت. استفاده از داروی ضد آن واقعا سخت است. افرادی از ما توسط همین سم مردند. و فهمیدم که قصه فعلا صحیح است.» سیف در انفجار کشته شد، و او عملیات را مدیریت می کرد. بعد از آن «سی آی ای» ما را مسئول دانست. و شروع کردند گفتند که انفجار به دلیل کوتاهی ما انجام شد، و شایعاتی پخش کردند.

همان روز، صبح وفیق السامرائی به خانه ام آمد. وارد شد و بعد فورا خارج شد. پشت سرش پسر کوچکی وارد شد، و گفت: «دکتر. تیمسار وفیق می خواهد با تو صحبت کند»، به او گفتم: «به او بگو که وارد شود». جواب داد: «می خواهد با تو در خارج صحبت کند، شما خارج شو». خارج شدم.

وفیق پرسید: «آیا این فلانی (کسی که از «سی آی ای» بود) پیش توست؟» به او گفتم بله. گفت: من او را می شناسم. چند ماهی را در عراق گذراند، در جریان جنگ علیه ایران اطلاعاتی از تجمعات ایرانی ها می داد. به او گفتم: چگونه؟ گفت که همکاری ای میان ما با «سی آی ای» با تشویق اردن وجود داشت، و البته صدام موافق بود. این مرد در بغداد بود.

سازمان امنیت امریکا تصاویر ماهواره ای به عراقی ها می داد. وفیق السامرائی در سازمان امنیت عراق مسئول بخش ایران بود و او را سرهنگ علی می نامیدند. این فرد از «سی آی ای» کسی بود که در آن دوره یک سال بعد از حادثه به کردستان آمده بود. می گفت: مذاکرات میان کردها منفجر خواهد شد. و از من خواستند که دخالت کنم، موافقت کردم و گفتم: بروید نزد جلال و مسعود. گره پیش مسعود بود. با آنها صحبت کردم، هوشیار ]زیباری[ هم بود، و به این ترتیب تفاهمی میان طرف ها در سال 1995 به وجود آمد. همچنین گفت: ما می خواهیم قدرتی از کنگره ملی برای قطع ارتباطات آنها ایجاد کنیم، و ما نمی توانیم این کار را بکنیم، باید فعالیتی عراقی وجود داشته باشد، پرسیدم: چگونه؟ گفت: «کردها باید خودشان به این موضوع تمایل پیدا کنند.» جواب دادم: «کردها امکانات ندارند، و وضعیتشان سخت است». گفت: «ما به آنها پول می دهیم.»

 

ادامه دارد...

ترجمه: سید علی موسوی خلخالی   

کلید واژه ها: صدام از این جا عبور کرد


( ۴ )

نظر شما :