اولين بار است به عراق مى‌روى؟

۲۱ آبان ۱۳۸۶ | ۲۰:۳۲ کد : ۱۰۳۰ آمریکا
ديويد اسميث خبرنگار گاردين درباره تجربه حضور خود در عراق مى‌نويسد:” حتى در ارزان‌ ترين پروازها نيز شما را مجبور نمى کنند با لوله‌ تفنگى که به زانويتان فشرده مى‌شود، مسافرت کنيد اما پرواز يک ساعته ما در چنين وضعيتى بود.“
اولين بار است به عراق مى‌روى؟

من راه خود را به داخل بغداد از يکى از پايگاه ‌هاى نيروهاى آمريکايى در کويت آغاز کردم. در آنجا زير يک چادر، همراه با سربازان يونيفورم پوش منتظر بودم. بعضى از سربازها براى اولين بار بود که به عراق مى‌رفتند و نشانه‌هاى اين موضوع از چهره‌هايشان آشکار بود.

 

چند نفرى از سربازها ورق بازى مى‌کردند تا زمان بگذرد، بعضى ديگر سعى مى‌کردند بخوابند وعده ‌اى ديگر هم فقط به دور دست‌ها خيره شده بودند. 

 

سرباز جوانى که تقريبا مى‌شود گفت هنوز نوجوان بود، يک تکه پلاستيک را مى‌جويد و سعى مى‌کرد يکى از رمان‌هاى ” کورت ونه گات“ ( نوسنده ضد جنگ آمريکايى که شش ماه پيش درگذشت) را بخواند. بعضى‌ها که از کنارش رد مى‌شدند، مى‌پرسيدند ” اولين بار است به عراق مى‌روى؟“ و بعد خنده ‌اى عصبى سر مى‌دادند.

 

بيرون از چادر اسامى ما را فرياد مى‌زدند اما به نظر مى‌رسيد برخى از سربازها هيچ ميلى براى ترک چادر ندارند و مثل بچه مدرسه‌اى ها از کار خود طفره مى‌روند.

 

بالاخره همه ما به شکم هواپيماى جنگى بزرگ و خاکسترى رنگ C130 وارد شديم. خودمان را در صندلى‌هاى کوچک هواپيما چپانديم در حالى که براى کلاهخود و کيفمان جايى بهتر از قرار دادن آنها روى پاهايمان پيدا نکرديم.

 

حتى در ارزان‌ترين پروازها نيز شما را مجبور نمى کنند با لوله‌ تفنگى که به زانويتان فشرده مى‌شود، مسافرت کنيد اما پرواز يک ساعته ما در چنين وضعيتى بود.

 

سمت راست من سربازى آمريکايى به نام ” اوانس“ نشسته بود. او مى‌گفت:” نگران نيستم. بايد به عنوان نيروى پياده براى گشت زنى بروم اما اگر نظر من را بخواهى اين کار خيلى بهتر از اين است که داخل يک خودرو براى گشت زدن بروم. چون در آن صورت هدف خوبى خواهم بود.“

 

 

ورود ما به فرودگاه اصلى بغداد يک ” ورود جنگي“ بود.  هواپيما ناگهان به سمت پائين سرازير شد، درست مثل اينکه در حال سقوط باشيم.

 

من شام را در سالن غذا خورى اردوگاه استريکرز خورده بودم. سالن غذا خورى چادر بزرگى بود که زير آن انواع سالادها، غذاى اصلى و دسرها پشت سر هم رديف شده بودند.  کارگرانى که اين غذاها را محيا مى‌کردند اکثرا از کشورهاى ديگر و به ويژه از شبه قاره هند بودند. 

 

آمريکايى‌ها به نگاه ملى‌ گرايانه در مسائل مربوط به سلامتى يا آسايش اعتقادى ندارند اما نگاهى سرسرى به سالن غذاخورى به خوبى نشان مى‌داد هر وعده غذاى اين ماجراجويى نظامى براى پرداخت کنندگان ماليات آمريکايى چقدر خرج بر مى‌دارد.

 

ساعت چهار بعداز ظهر يک خودرو زره پوش دنبال من آمد تا به منطقه سبز بغداد برويم: منطقه‌اى به شدت محافظت شده به وسعت 9 کيلومتر مربع که مانند شهر ارواح در دل شهرى ديگر است.

 

در داخل منطقه سبز همه چيز وجود دارد. از خانه و هتل گرفته تا تابلوهاى راهنما، ماشين، سفارتخانه و ساختمان‌هاى دولتي. اما در واقع هيچ کس در اينجا زندگى نمى‌کند غير از افراد نظامى يا خودروهايى که براى انجام کارهاى خود اين طرف و آن طرف مى‌روند.

 

نقاط ورودى منطقه به شدت محافظت مى‌شوند و مانع‌هاى بزرگ در همه جا به چشم مى‌خورند. با اين حال به من اخطار کردند که مواظب باشم چون به اين منطقه با خمپاره حمله شده و شش ماه پيش نيز در همين منطقه چند نفر ربوده شدند. 

 

روز بعد، از يکى از درجه ‌داران آمريکايى خواستم من را در منطقه بچرخاند. از ماشين پياده شده بوديم که ناگهان صداى يک آژير بلند شد و اين صدا به گوش رسيد که:‌”‌پناه بگيريد“ من به سرعت پشت يکى از موانع مخفى شدم تا اينکه صداى آژير قطع شد.

 

بالاخره به محل سان ديدن صدام حسين رسيديم. از زير طاق عظيمى گذشتيم که مجسمه دو دست با شمشيرهايى که ضربدرى روى هم قرار گرفته بودند آن را مى‌ساختند. چشم‌هايم را بستم و با خودم صدام را در حال سان ديدن وسلام نظامى تصور کردم. در کنار اين مجموعه، مقبره سرباز گمنام قرار دارد.

 

شب وقتى زمان يک جابجايى ديگر رسيد، احتمالا با وضعيتى که داشتم صحنه خنده‌دارى درست کرده بودم. زير پره‌ هاى چرخان هلى‌کوپتر که سر و صدا مى‌ کرد و گرد و خاک را به هوا مى‌فرستاد من زير سه کيف بزرگى که حمل مى‌کردم تلو تلو مى‌خوردم در حالى که سربازها هر کدام با يک کيف روى دوششان با چابکى سوار هلى‌کوپتر مى‌ِشدند.

 

 

در تارکى شب از زمين جدا شديم و بر فراز بغداد به پرواز درآمديم. فکر نکردن به اينکه هر آن ممکن است گلوله‌اى از دل تاريکى به سوى ما شليک شود، غير ممکن بود. اما در واقعيت، زير پاى ما چيز زيادى براى نگرانى وجود نداشت: چراغ‌هاى نئون خيابان‌ها، برج‌هاى مخابرات، زمين‌هاى ورزشى و استخرها را روشن کرده بودند.

 

رديف خانه‌هاى حاشيه شهر با ماشين‌هايى که در حياط پارک شده بود و درخت‌هاى نخل بيرون هر خانه نيز به چشم مى‌خورد: تصويرى که کاملا عادى به نظر مى‌رسيد اما مشخص نيست زندگى در داخل آن خانه‌ها تا چه اندازه عادى بود.


نظر شما :