نظامی ‌گری و سیاست خارجی امریکا: تجربه دوران اوباما

۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۵:۱۳ کد : ۱۲۱۲۸ آمریکا
گفتاری از دکتر سید محمدکاظم سجادپور، استاد دانشگاه و تحلیل‌گر مسائل بین المللی برای دیپلماسی ایرانی
نظامی ‌گری و سیاست خارجی امریکا: تجربه دوران اوباما

دیپلماسی ایرانی: عملیات نظامی ‌ناتو در لیبی و نقش امریکا در آن و نوساناتی که امریکا در مسئله رهبری و مدیریت نظامی ‌در این بحران داشت پرسش‌های فراوانی را درباره رابطه سیاست خارجی امریکا و نظامی ‌گری به میان آورده است.

اصلی‌ترین پرسش این است که چگونه این رابطه قابل تجزیه و تحلیل است و چگونه در دوران مختلف این رابطه دگرگون می‌شود؟ با تمرکز بر دوره اوباما و درگیری‌های نظامی ‌امریکا در دوران او، در این گفتار با بهره گیری از سه مفهوم پایداری عنصر نظامی ‌گری در سیاست خارجی امریکا؛ گفتمان چگونگی استفاده از قدرت نظامی ‌در سیاست خارجی امریکا و سرانجام ویژگی‌های خاص تجربه اوباما، به تجزیه و تحلیل این موضوع خواهیم پرداخت.

1.     دائمی‌ بودن عنصر نظامی ‌گری در سیاست خارجی

به طور کلی ارتش و نیروهای مسلح به عنوان بخشی پایدار و دائمی‌از قدرت نظامی ‌امریکا و غرب به طور عام، پیوسته نقش تعیین کننده ای در مجموعه سیاست‌های خارجی و امنیتی داشته اند. باید در نظر داشت که بر آمدن امریکا به عنوان ابرقدرت جهانی بعد از جنگ جهانی دوم با تکیه بر قدرت نظامی ‌بود. در آن زمان تنها دو قدرت در میان قدرت‌های بزرگ نسب به بقیه در وضع بهتری قرار داشتند؛ یکی ایالات متحده و دیگری اتحاد جماهیر شوروی. البته وضعیت نظامی ‌این دو هم با یکدیگر تفاوت داشت. اما برآمدن هر دو به عنوان ابرقدرت جهانی در پرتو قدرت نظامی ‌آن‌ها بود.

قدرت نظامی ‌پیوستگی حضور خود را در معادلات سیاسی بین المللی و منطقه ای امریکا در دوران بعد از جنگ جهانی دوم حفظ کرده و در جنگ سرد یکی از عوامل تعیین کننده توازن قوا میان شرق و غرب، نیرو نظامی ‌امریکا بود.

بعد از پایان جنگ سرد، چارچوب جدیدی از نظر مناسبات میان قدرت‌های بزرگ در دنیا به وجود آمد و نظام دو قطبی دگرگون شد، اما حساسیت و اهمیت قدرت نظامی ‌برای امریکا به هیچ وجه کم نشد. بلکه بلافاصله بعد از پایان جنگ سرد این نکته مورد تاکید قرار گرفت که امریکا یک ابرقدرت جهانی است و امریکا معادل و برابری از نظر قدرت نظامی ‌ندارد. هرچند که این موضوع یعنی تک قدرت بودن امریکا در جهان به چالش کشیده شد و امریکا نتوانست نظام تک هژمون را در دنیا برقرار کند اما در دوران بعد از جنگ سرد در ده‌ها عملیات نظامی ‌شرکت کرد.

در این زمینه می‌توان به مقدمه کتاب جدیدالانتشار آقای جیمی‌کارتر، رئیس جمهور اسبق امریکا اشاره کرد که در آن به ارزش‌های امریکایی می‌پردازد و به این نکته اشاره می‌کند که از بعد از آن که او کاخ سفید را ترک کرده، یعنی از 1980 تاکنون، امریکا در بیش از پنجاه عملیات نظامی ‌در خارج از خاک خود شرکت کرده که برخی از آن‌ها عملیات گسترده ای چون عملیات نظامی ‌در بالکان و برخی دیگر عملیات‌های نظامی ‌محدود مانند بمباران مواضع گروه‌های مخالف امریکا در سومالی بوده است.

این مرور مختصر نشان می‌دهد که سیاست خارجی امریکا، جایگاه جهانی امریکا و حضور امریکا در معادلات منطقه ای از بعد از جنگ جهانی دوم تاکنون، به طور پیوسته به نیروهای مسلح و نظامی ‌امریکا پیوند خورده است.

اما تمام مباحث سیاست خارجی امریکا به این پیوند منحصر نمی‌شود و در داخل امریکا میان نخبگان سیاست خارجی امریکا و امنیت ملی در مورد چگونگی استفاده از قدرت نظامی ‌مجادلات و گفتمان‌های متعددی در جریان بوده است.

2.     مجادلات مربوط به استفاده از قدرت نظامی ‌امریکا

در میان محافل تصمیم گیری امریکا با آگاهی از ظرفیت و توانایی امریکا، یکی از پرسش‌های اصلی این بوده که امریکا چه زمان، چگونه و به چه میزان از قدرت نظامی ‌برای اهداف سیاست خارجی استفاده کند؟

در پاسخ به این پرسش یکی از نگرش‌های مهم و قابل توجه این است که ارزش قدرت نظامی ‌در تولید ترس و بازدارندگی و ایجاد ممانعت از دست زدن به عملیاتی علیه امریکا توسط دیگران است. لذا به راحتی و به سادگی نباید از این قدرت استفاده کرد. این قدرت در واقع برای استفاده نکردن است. به این معنی که نقش بازدارندگی آن بسیار مهم است.

اما گروه دیگر معتقدند که با توجه به برتری نظامی ‌امریکا، باید از این قدرت استفاده شود و تولید ترس باید با استفاده از به کار بردن قدرت نظامی ‌صورت گیرد. این مجادلات دقیقا مجادلاتی بود که میان نومحافظه کاران و مخالفین در دوران بوش، مخصوصا در دوران بعد از یازده سپتامبر به دقت و شدت مطرح شد و پیامد‌های خاصی هم در سیاست خارجی امریکا داشت که تا کنون هم اثرات آن قابل مشاهد‌هاست.

اما باید در نظر داشت که این بحث فقط به دوره بوش پسر محدود نمی‌شود و در دهه‌های گذشته این مجادله وجود داشته است. در دوره رونالد ریگان که در دهه 1980 به قدرت رسید، این بحث وجود داشت و جالب است که در آن زمان از مفهوم جنگ‌های با شدت کم (Low Intensity War) استفاده می‌شد و برخی از سیاسیون امریکا معتقد بودند که باید در برخی از نبردهای محدود از قدرت نظامی ‌استفاده کرد اما قدرتی که با شدت مورد استفاده قرار بگیرد. جالب آن که نظامی ان امریکا مخالف به کار بردن قدرت نظامی ‌امریکا برای هر مسئله و پدیده سیاسی بودند. علت این مخالفت، تجربه ویتنام بود. در تجربه ویتنام قدرت نظامی ‌امریکا برای اهداف سیاسی داخلی و خارجی بودن در نظر گرفتن ملاحظات نظامی ‌مورد استفاده قرار گرفت و اثرات مخرب و شکست افتضاح آمیز امریکا در آن جنگ هنوز در ذهنیت نظامی ‌و استراتژیک امریکا وجود دارد.

اما چگونگی استفاده از قدرت نظامی ‌به عنوان یک مجادله جواب‌های گوناگونی گرفته و بسیاری از سیاست مداران سعی کرده اند چهره ای را از خود نشان دهند که در صورت به قدرت رسیدن از قدرت نظامی ‌برای سرکوب مخالفین امریکا در سرتاسر دنیا استفاده خواهند کرد اما در عمل با مشکلاتی رو به رو شده اند.

تجربه دوره بوش پسر که در قضیه عراق علی رغم مخالفت‌های بین المللی بی محابا از قدرت نظامی ‌استفاده کرد، به بر آمدن دیدگاه‌های تجدید نظر طلبانه در این موضوع انجامید که اوباما یکی از آن‌ها است.

3.     تجربه اوباما

برآمدن اوباما با انتقاد جدی و ساختاری به استفاده از قدرت نظامی ‌برای اهداف سیاست خارجی بدون در نظر گرفتن ملاحظات همراه بود. فی الواقع بر آمدن اوباما با انتقاد شدید به نظامی ‌گری بی محابا و عنان گسیخته همراه بود و اغراق نخواهد بود که برآمدن اوباما به خاطر مخالفت با جنگ امریکا علیه عراق و مراحل بعدی عملیات نظامی ‌بود.

او از معدود سناتور‌هایی بود که به جنگ عراق رای منفی داد و جامعه ضد جنگ امریکا که با سیاست‌های استفاده از قدرت نظامی ‌بوش مخالف بودند و از جمعیت قابل ملاحظه هم برخوردار بودند نیز از سیاست‌های اوباما حمایت کردند و به قدرت رسید.

بنابراین اوباما با گفتمان محدود کردن استفاده از قدرت نظامی ‌به کاخ سفید راه یافت اما زمانی که به قدرت رسید با چالش‌های عمده ای در این زمینه روبه رو شد.

میراثی که از دوران بوش برای او باقی ماند دو جنگ نیمه تمام عراق و افغانستان بود. جنگ عراق به طور نسبی مدیریت بهتری پیدا کرد و درگیری‌ها و تنش‌های نظامی ‌امریکا در محدوده عراق کمتر شد. اما در قضیه افغانستان داستان به گونه دیگری پیش رفت و سیاست‌های اوباما برای گسترده کردن محدوده عملیات نظامی ‌و اتصال میان افغانستان و پاکستان در برنامه‌های نظامی ‌با چالش ‌های عمده ای روبه رو شد. اویامایی که با برنامه ریزی ضد جنگ وارد کاخ سفید شده بود، در انتهای سال اول ریاست جمهوری خود به افزایش نیروهای نظامی ‌امریکا در افغانستان دست زد و این معمایی را از نظر وجهه بین المللی برای شخص اوباما و امریکا ایجاد کرد، چون هم زمان جایزه صلح نوبل به او داده شد.

نطق اوباما در زمان دریافت جایزه صلح نوبل در سال 2009 در اسلو به طور عمیقی این تضاد را روشن می‌کند. رئیس جمهوری که رئیس جمهور جنگ است و به افزایش نیروهای نظامی ‌امریکا در افغانستان دست زده، دریافت کننده جایزه صلح نوبل می‌شود. یکی از محور‌های اصلی سخنرانی اوباما در هنگام دریافت این جایزه حل این تضاد است که به تعبیر بسیاری از کارشناسان امریکایی به نحو شایسته و بایسته ای حل نشد و شاید هم قابل حل نباشد. دلیل آن هم این است که نباید فراموش کرد که همواره سیاست خارجی امریکا با عنصر نظامی ‌پیوند خورده و نمی‌توان بدون این عنصر سیاست خارجی را ادامه داد.

علاوه براین هر گونه عقب نشینی در افغانستان ملاحظات سیاست داخلی، خارجی و منطقه ای را برای شخص اوباما در پی دارد. به طوری که آینده ریاست جمهوری او را هم تحت تاثیر قرار می‌دهد. اگرچه اوباما در حال حاضر بدون رقیب است اما یکی از نقاط تاریکی که در این صحنه وجود دارد مسئله عملیات نظامی ‌امریکا در افغانستان و پاکستان است.

عملیات نظامی ‌امریکا و ناتو در لیبی معمای اوباما را پیچیده تر کرد. به این دلیل که از یک طرف اوباما تحت فشار افکار عمومی‌در رابطه با وضعیت لیبی بود و از طرف دیگر ملاحظات استراتژیک باعث شد که در عملیات نظامی ‌علیه دولت قذافی شرکت کند و در شورای امنیت در قطعنامه 1970 و 1973 مشارکت داشت. در ابتدا هم در عملیات نظامی ‌نقش بارزی گرفت اما معمای اوباما حداقل در دو زاویه در استفاده از نیروهای نظامی ‌در لیبی او را دچار مشکل و چالش کرد.

بعد اول بحث آینده عملیات نظامی ‌در لیبی بود که این عملیات به کجا می‌انجامد و اگر امریکا مسئولیت نهایی این عملیات را به عهده می‌گرفت اوباما باید جنگ سومی‌را اداره و مدیریت می‌کرد که پایان نا مشخص و مبهمی ‌را در پی داشت. لذا امریکا در عین مشارکت در عملیات از رهبری عملیات کنار کشید و این مسئله خود ناشی از تناقض‌های ساختاری آن بود.

بعد دوم که شاید بسیار مهم تر از بعد اول باشد بحث سیاست داخلی امریکا بود. مخالفت‌ها در داخل امریکا شروع شد که کاخ سفید را متهم می‌کرد جنگ سومی‌را بدون اجازه از کنگره آغاز کرده است. حتی برخی از بدبینان معتقدند که تعدادی از جمهوری خواهان علاقمند بودند که امریکا به نحوی وارد این جنگ شود و به اصطلاح فارسی پوست خربزه ای برای سیاست داخلی اوباما قلمداد شود. به این صورت که اوباما درگیر جنگ شود و در دو سال آینده این جنگ جدید که نامشخص و نامعین است، یکی از نقاط آسیب پذیر او در سیاست داخلی معرفی شود.

اما این که امریکا چگونه میان قدرت واقعی نظامی ‌و ظرفیت اثرگذاری آن در هر کدام از بحران‌های جدید بین المللی ایجاد تعادل کند و هم زمان به ملاحظات سیاست داخلی هم توجه داشته باشد، مسئله مهم و پیچیده ای است.

در مجموع باید گفت که سیاست خارجی امریکا به طور پیوسته با نظامی ‌گری همراه بوده و نحوه استفاده از قدرت نظامی ‌یکی از گفتمان‌های مهم و اساسی نخبگان سیاست خارجی و امنیت ملی امریکا را تشکیل داده است اما تعمیم این پدیده به سیاست خارجی دوران اوباما نشان دهنده چالش‌های عمیقی است که عمدتا بازتاب نحوه استفاده از قدرت نظامی ‌در سیاست خارجی امریکا را در عرصه سیاست داخلی این کشور نشان می‌دهد.

فی الواقع قدرت نظامی ‌امریکا در مواردی نه برای اهداف سیاست خارجی بلکه برای اهداف سیاست داخلی مورد استفاده قرار می‌گیرد و مرز باریک میان سیاست داخلی و سیاست خارجی قدرت نظامی ‌بسیار تار و تاریک می‌شود.



نظر شما :