اسدالله علم ؛از عرش به فرش

۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۷ | ۲۱:۱۸ کد : ۱۷۸۸ اخبار اصلی
مجموعه مقالات دکتر هرمز همایون پور درباره جلد ششم یادداشتهای اسدالله علم
اسدالله علم ؛از عرش به فرش
یادداشتهای عَلَم
جلد ششم و پایانی (1355- 1356)
ویراستار: علینقی علیخانی
ناشر: Ibex ، مریلند، 2008
 
جلد ششم و پایانی خاطرات روز نوشت امیر اسدالله عَلَم نیز همچون 5 جلد پیشین آن، از نظر آشنایی با آنچه در درون دربار محمدرضا شاه می­گذشت، خواندنی است. دوستی آن را برایم از امریکا آورد. امیدوارم این جلد آخر نیز مثل مجلدات پیشین این خاطرات هرچه زودتر در ایران هم منتشر شود. چون، تاریخ بهترین آموزگار است و از آن می توان چیزها آموخت. بی جهت نیست که گفته اند: گذشته چراغ راه آینده است.
 
تعداد خاطرات روز نوشت رجال سیاسی واجتماعی در ایران، برخلاف کشورهای پیشرفته که نویسندگان در آنها امنیت خاطر و حمایت قضایی و حیثیتی و حقوقی و سیاسی دارند، چندان زیاد نیست. شاخص تر از همه آنها در ایران می توان از « شرح زندگانی من» نوشته عبدالله مستوفی، «تاریخ بیداری ایران» به قلم ناظم الاسلام. کرمانی، و «حیات یحیی» به خامه یحیی دولت آبادی نام برد.
 
در حوزه خاطرات مربوط به دربار و درباریان، از گذشته های دور، کتاب درخشان« تاریخ بیهقی» را داریم. اما آنچه دردوران معاصر به خاطر می آید، خاطرات روز نوشت سلیمان بهبودی از دربار سردار سپه و رضا شاه بعدی است.
 
سلیمان بهبودی، در واقع، پیشخدمت مخصوص و وفادار و دیرین رضا شاه بود. آنچه او نوشته، هرچند از نظر آشنایی با رضا خان و سردار سپه و شاه بعدی بسیار روشنگر است و از اسنادی به شمار می رود که ارتباطات رضا شاه و بازی های سیاسی او و ملاقات­هایش را با رجال صالح و ناصالح داخلی و نمایندگان سفارت­خانه های خارجی روشن می کند و نشان می دهد که چگونه موانع را از سر راه خود برداشت و به تاج سلطنت دست یافت، از لحاظ محتوا و کیفیت در سطح خاطرات امیر اسدالله علم نیست.
 
عَلَم، بالاخره ، علاوه برآنکه از جوانی با محمدرضا شاه دوستی ونزدیکی داشت- به قول خودش،«غلام خانه زاد» بودنش حکایت دیروز و امروز نبود- در مملکت به وزارت و صدارت رسید و سال هایی دراز وزیر دربار - ظاهراً - معتمد شاه بود؛ ظاهراً از این رو که شاه، به قرار آنچه خود علم می نویسد، شخصیتی پیچیده، تا حدی مرموز، و آمیخته با سوء ظن و بدبینی داشت و، در نتیجه، به هیچ کس اعتماد کامل نمی کرد و هیچ کسی هم به واقع با او کاملاً نزدیک نبود. شاید از همین موضوع بتوان استنباط کرد که چرا همیشه در واقع بحرانی تنها می ماند، و حتی اگر افرادی هم می خواستند صادقانه به او خدمت کرده و راه را از چاه برایش مشخص کنند، همین سوء ظن اجازه نمی داد که به حرف های آنها اعتماد کند.
 
باری، منظورم این است که عَلَم، به خاطر مقامات وتجارب سیاسی واجتماعی واداری اش، بالاخره ورود بیشتری به امور داشت وخصوصاً در سیاست و روابط خارجی ایران، که شاه یکسره قبضه کرده و در دربار متمرکز ساخته بود، حضور و دخالت بیشتری از امثال سلیمان بهبودی داشت، و به همین سبب نیز خاطرات او از این جهات پروپیمان تر از خاطرات بهبودی است.
 
زوایای مختلف
خاطرات امیراسدالله عَلَم را از زوایای مختلفی می توان بررسی کرد؛ ازجمله: روابط درونی دربار، بیماری شاه، مناسبات شاه و ملکه، چگونگی رفتار شاه با نخست وزیران و وزیران و سایر مسئولان مملکتی، رابطه با روحانیت شیعه، مناسبات خصوصی شاه با بعضی رجال خارجی وداخلی نظیر هنری کیسینجر و اردشیر زاهدی، وضعیت اتمی ایران، اولویت های راهبردی شاه در اداره امور کشور و برنامه های آینده آن از جهات اقتصادی و نظامی وعمرانی، و حتی چگونگی صرف« اوقات فراغت» اعلیحضرت که آقای علم به آنها « گردش» نام داده است و گاه از هفته ای چند بار تجاوز می کرده و باعث نگرانی وزیر دربار نسبت به سلامت حضرت «ولینعمت» ایشان می شده است! همچنین ، دیپلماسی و سیاست خارجی در زمان شاه، و نیز آن وجوهی از سیاست داخلی که قاعدتاً می باید پشتیبان سیاست خارجی می بود و به آن کمک می کرد.
 
درهریک از زمینه های فوق و نیز زمینه های احتمالی دیگر می توان برپایه مطالب مندرج دراین خاطرات به استنباط ها و نتایجی کما پیش روشنگر رسید. خاطرات عَلَم شاید تنها یا از معدود اسناد کم و بیش روشن و شفاف درباره دهة آخر سلطنت پهلوی دوّم است که به انتشار درآمده و در اختیار عموم قرار گرفته است. البته، به احتمال قوی، گزارش های روشنگر دیگری نیز در باب آن دوران وجود دارد، که متأسفانه خلایق را به آنها دسترسی نبوده ونیست! شاید در آینده، شاید !
 
در اینجا، بحث خود را به دو سه موضوع محدود می کنیم. اوّل می پردازیم به غرور و تفرعن و خودبینی مفرطی که بخصوص درسال های آخر گریبان شاه را گرفته بود. سپس به تلقی کینه جویانه او نسبت به روحانیت و رجال ملی یا غیر درباری اشاره می کنیم که شاید در دور افتادن شاه از واقعیات امور از عوامل کلیدی بود، و بعد، طبعاً، نوبت دیپلماسی و سیاست خارجی شاه خواهد رسید. در این حوزه، بعضی شبهه ها برطرف می شود و بعضی دیگر تشدید می گردد.
 
برای بسیاری از ناظران شگفت آور بود، و شاید هنوز هم باشد، که چگونه شد که حکومت شاه در اوج نسبی قدرت و ثروت و برخورداری از حمایت دولت های بزرگ، چه درغرب و چه در شرق، با آن سرعت ازهم فروپاشید. برای این موضوع به دلایل مختلفی می توان قائل شد. در مقاله حاضر ، دربارة دو سه موضوع فوق بحث می کنیم که شاید آنها را بتوان از علل و دلایل اصلی سقوط رژیم شاه به حساب آورد.
 
اسدالله علم چه نوشته است؟( بخش دوم ) 
همان طور که گفته شد، خاطرات امیر اسدالله عَلَم از جمله منابع دست اولی است که راهنما و راهگشای بسیاری از پژوهشگران و مورخان در آینده خواهد بود.
 
روزنوشت بودن آن، اگر چه در بسیاری موارد حالتی خام و ابتدایی به آن می دهد، خود از نکات قوت آن است. چون نیک می دانیم که به « خاطراتی » که سال ها بعد از وقوع حوادث نوشته شود یا به طور شفاهی بیان گردد، به طور کامل نمی توان اعتماد کرد.
 
زیرا روشن است که صاحبان خاطره، به اغلب احتمال، به منظور بزرگ تر جلوه دادن نقش خود یا کتمان برخی غفلت ها و کوتاهی های خویش، از بیان بعضی حقایق خودداری کرده وگاه حتی آن وقایع را به صورتی دیگر جلوه گر می سازند.
 
در حالی که خاطراتی که روزانه و بلافاصله پس از رویدادهای روز نوشته شده باشد، هم احتمالاً دقیق تر است و هم چون کسی را از آینده اطلاعی نیست، امکان " باسازی " آنها کمتر است.
 
چاپلوسی و ستایش های به گزافی که عَلَم در هر صفحه و گاه در هر سطرِ خاطرات خود از «پیشوا و مقتدای» خود می کند و آن قدر قربان صدقه می رود و فرمودند فرمودند و عرض کردم عرض کردم می نویسد که شورش را در می آورد و گاه دل آزار می شود، شاید، به تعبیری، نشانه ای از صحت این خاطرات باشد.
 
زیرا می توان فرض کرد که عَلَم از آن ترس داشته که مبادا ساواک به بانک سوئیس هم رخنه کند و این خاطرات را از آن پناهنگاه بیرون آورد و « به عرض » برساند! بنابراین، به صورتی تحریر کرده که دُم لای تله ندهد؛ خدا عالم است.
 
میزان این گزافه گویی یا تملق ها گاه از حدود متعارف بسیار تجاوز می کند. یک بار، راکفلر می گوید:« باید شاهنشاه ایران را یکی دو سال به آمریکا ببریم که مملکت داری به ما بیاموزد» ! (ص23).
 
از این نمونه ها بسیار است که باید در کتاب خواند. اما از مجموع آنها شاید بتوان استنباط کرد که چرا شاه به آن اندازه از واقعیات امور به دور افتاده بود.
 
غرور جاهلانه
از مطالعة این جلد ششم از خاطرات عَلَم، نیز، نظیر مجلدات پیشین آن، آنچه به طور قطع دستگیر خواننده می شود، در برخی وجوه خاص، ناآگاهی یا جهل « اعلیحضرت » نسبت به بسیاری از شرایط و امور داخلی و اجتماعی مملکت است.
 
شینده بودیم، و از این خاطرات نیز استنباط می شود، که شاه همه روزه از چندین مرجع نظامی و انتظامی و امنیتی و اداری و سیاسی گزارش دریافت می کرده است. بنابراین، قاعدتاًً باید از کلیه امور به اندازه کافی اطلاع می داشته است. ولی، بنا به یکی دو مثال که خواهم آورد، ظاهراً چنین نبوده است. یا گزارش ها دقیق نبوده، یا ایشان به آنچه خوششان نمی آمده بهایی نمی داده اند.
 
برای این موضوع می توان به دلایل گوناگونی اشاره کرد. قبل از همه، ترس گزارش دهندگان از این که اعلیحضرت از گزارش آنها خوشش نیاید یا عصبانی شود. می گویند زمانی یکی از رجال ( ظاهراً، مرحوم عبدالله انتظام ) به ایشان عرض می کند که تفاوت شما با پدرتان در این است که هیچ کس جرأت نداشت به ایشان دروغ بگوید، درحالی که اکنون هیچ کس جرأت ندارد که به شما راست بگوید! با چنین وضعیتی، بدیهی است که رئیس مملکت از واقعیتات امور فاصله می گیرد و اندک اندک او از دیگران و دیگران نسبت به او بیگانه می شوند. و واقعیتات امور اجتماعی و سیاسی نیز طبعاً در تصمیم گیری ها ملحوظ نمی گردد.
 
نگاه کنید، در 7/2/1355، یعنی ده دوازده ماه پیش از آنکه روحانیت مبارز رسماً عزم براندازی کند، شاه در پاسخ به عَلَم که از« زیادی دختر چادر به سر» (ص 64) در دانشگاه شیراز ابراز تعجب و نگرانی می کند، و « عرض می کند» که « بیچاره فرهنگ مِهر [ رئیس وقت دانشگاه پهلوی ] خودش زرتشتی است..... ولی از ترس چماق تکفیر آخوندها بیشتر از مسلمانان احتیاط می کند». می فرمایند:« دیگر آخوندی نیست.» عجب ؟ ! در جای دیگر هم گفته اند« شیعه مسئله سیاسی است (ص 121)، البته به معنای تقلیل موضوع و این که دست خارجی ها در کار است، یا ابعاد اعتقادی و فرهنگی و اجتماعی ندارد. یا این بیان که « انفلاسیون پارسال ما صفر است»( 144).
 
عَلَم می نویسد که از قیافه نا مطمئن من احساس فرمودند که مورد قبول من نیست»، و هم ویراستار کتاب شما در پا برگ همان صفحه، میزان تورم را حدود 25 درصد تخمین می زند. در جای دیگر می گویند:« اصولاً در دنیا بساط آخوند رو به اضمحلال است».(ص 43).
 
ممکن است برای این بی خبری یا جهل علل مختلفی تراشید، ولی حاصل کار یکی است و تفاوتی ندارد.
 
رهبری که نخواهد یا دوست نداشته باشد که از واقعیات امور مملکت آگاه شود و مأموران یا دستگاههای امین و صادق را برنگمارد تا واقعیت ها را به او گزارش دهند نه آنچه را دوست دارد بشنود یا بخواند، طبیعی است که دیر یا زود به گمراهه خواهد رفت و از خیلی چیزها، امور تعیین کننده، غافل خواهد ماند.
 
احتمالاً درست است، نقش اطرافیان یا بادمجان دور قاپ چین ها در این زمینه بسیار مهم است. هر کسی را به عرش برسانند و از هر کلام و هر اقدام او چنان ستایش کنند که « کلام الملکوک ، ملوک الکلام »، بدیهی است که دیر یا زود گرفتار غرور یا نخوتی نابود گر خواهد شد. سرتاسر خاطرات عَلَم آکنده است از این گونه ستایش های اغراق آمیز. چنان قربان صدقه می رود و چنان در هـر کلام معمولی نشانه های نبوغ و تجربه سیاسی شگرف کشف می کند که انسان به حیرت می افتد. (نمونه لازم نیست. تقریباً هر صفحه کتاب پر است از این گونه تملق گویی ها.)
 
با این حال، فردی که خصلت و ظرفیت رهبری آگاهانه داشته باشد، کمتر در دام این گونه گزافه گویی ها می افتد، و دِل از واقعیات امور نمی کند. در واقع، تفاوت یک رهبر واقعی و دارای ویژگیهای لازم با افراد معمولی احتمالاً در همین نکته نهفته است. چنین رهبری، دور اندیشی مبتنی بر واقعیات را هرگز از دست نمی دهد. غرور و خودبینی و تعصب، که بی خبری و جهل و غفلت به « ارمغان » می آورد، زیبنده رهبران واقعی نیست.
 
نمونه ای دیگر از نخوت و غرور غافلانه شاه در همان ایام، زمانی که تبلیغات منفی نشریات معتبر خارجی ( از قبیل تایم و تایمز لندن و اکونومیست ) علیه رژیم شاه شدت گرفته بود، ایشان خبرنگار اکونومیست را که قصد « شرفیابی » داشته نمی پذیرد و به عَلَم هم اجازه نمی دهد که او را ببیند. چون « نسبت به ایران بد گفته است ». وقتی عَلَم می گوید:« بعید نمی دانم باز هم خرابکاری کند و باز خبرهایی بنویسد،» می فرمایند« چه بهتر!» (ص 82)
 
عَلَم در این خاطرات تظاهر می کند که گهگاه مایل بوده واقعیات را به اطلاع شاه برساند. از جمله، درباره همان تبلیغات منفی می نویسد:« خواستم قدری در مورد موج تبلیغاتی علیه ایران به طور کلی صحبت کنم و همچنین رفتار بعضی مأمورین دولت و بعضی سختگیری های ساواک که به کلی بی ربط و بی مورد است،« دیدم شاهنشاه بسیار گرفتار هستند..... به وقت دیگر گذاشتم » (ص ص 81-82، تأکیدها در سراسر مقاله از ماست). البته این « وقت دیگر » معمولاً هرگز فرا نمی رسد!
 
طرفه آن است که وقتی بالاخره تصمیم می گیرند برای مقابله با آن تبلیغات منفی و بهبود« ایماژ رژیم » اقدامی کنند، زیرا به قول عَلَم « اخیراً.... بخصوص در مورد عدم آزادی در ایران و دادگاههای نظامی و عدم آزادی زندانیان سیاسی در تعیین وکیل خودشان، مرتباً وسیله وسایل تبلیغاتی دسته جمعی آنها تحریک و گفت­و­ گو می شود.... » (ص 130)، و با همکاری و توصیه اسرائیل قرار می شود که یک تیم کارشناسی آمریکایی را به ریاست یانکلویچ نام مأمور حقیقت یابی(Fact Finding) و دفع بلوا کنند، و دفتری هم در وزارت دربار به ریاست دکتر منوچهر گودرزی تشکیل می دهند، در همان مرحله اول، وقتی اعلیحضرت از پرسشنامه ای که آن تیم تهیه کرده خوششان نمی آید، کار تعطیل می شود! ( ص ص 234-339).
 
نظر اعلیحضرت، به طور کلی، این بوده که مخالفت های داخلی زیر سر خارجی هاست:« اگر در کشوری بود که کاری انجام نمی شد، قابل قبول بود، ولی در این جا چرا ؟ »(ص 83). یا:« فرمودند، مسئله تروریست ها البته یک مسئله خارجی است والاّ....» (130). یا: « تروریست های ما تمام مارکسیست هستند» (ص 177). یا از این که سالیوان، سفیر آمریکا ، گزارش داده که « درایران[ دسته مخالف ] Opposition مذهبی هست » ناراحت شده و می گویند:« آخر این مرد که نمی فهمد که اینها مارکسیست اسلامی و در دست روسها هستند؟» (441). به قول فرنگی ها، ایده فیکس، یعنی که نسبت به خیلی مسائل و موارد از قبل تصمیم گرفته بودند!
 
اسدالله علم و نشانه هاى جهل ( قسمت سوم )
از نشانه های جهل یا غفلت، همان تلقی شاه نسبت به کلیه مخالفان خود است که از سرتاسر این شش جلد خاطرات هویداست. شاه و وزیر دربار او بین مخالفان به هیچ تفاوت و تمایزی قائل نبوده اند. آنها یا خائن اند، یا دماگوگ، یا هر دو.
 
از دماگوژی و عوامفریبی منظورشان همیشه اشاره به جریان مصدق است. « قدری راجع به دماگوژی و دماگوگ که خطر آن برای کشور ( اگر دامنگیر مقامات بالا شود ) کمتر از طاعون و وبا نیست صحبت شد » ( ص173).
 
شاه همواره از این گونه سخنان مشعوف می شد. البته از سخنانی به نوعی دیگر نیز: « واقعاً این مرد بزرگ است و خداوند به او دل شیر و حوصلة پیامبری داده است و زندگی با او لذّت و کیفّیت خاص دارد. به این جهت من مکرر درمکرر از خدا خواسته ام که پیش از او بمیرم زیرا زندگی بعد از او برای من مرگ رنج آوری خواهد بود » ( همان جا ).
 
عَلَم بحمدالله حیاتی سرشار از ناز و نعمت و تَنَعم داشت ( که خودش هم می نویسد)، و باز بحمدالله به این آرزوی آخر خود نیز رسید. اما آن « مرد بزرگ » او را در اوج بیماری مهلکش، که به خاطر آن در بیمارستان های سویس بستری شده بود، از خود راند.
 
نه فقط تلفنی به او فرمان داد که از وزارت دربار استعفا دهد - عَلَم البته این مکالمه تلفنی را نشانه « بزرگواری و مرحمت و آقایی و بنده نوازی و بزرگ سالاری » ( ص 543 ) شاه قلمداد می کند - بلکه رقیب سرسخت و دیرین او، یعنی امیرعباس هویدا، را بر جایش نشاند؛ به تعبیری، دوستی و خدمات چندین ساله او را پاس نداشت.
 
اما طرفه آن است که همین هویدا را هم، که سیزده سال نیز در مقام نخست وزیری به او خدمت چاکرانه کرده بود، چند ماه بعد سپر بلای خود کرد و به زندان افکند که از عاقبت او آگاهیم.
 
چون، برخلاف خاطرات عَلَم، در بسیاری از مقالات و کتاب های دیگر به این « بی وفایی » یا « بی صفتی » شاه اشاره شده است، در باب آن فعلاً سخنی نمی گوییم. اما واقعیت این است که این خصوصیت بارز از دید هیچ یک از نزدیکان شاه پنهان نبود.
 
شاید به همین دلیل هم بود که در مواقع بروز خطر اولین کاری که می کردند تنها گذاشتن شاه بود و قبل از هر چیز به فکر فرار یا نجات خود می افتادند. این وضعیت را به عیان در رویدادهای مرداد 32 و بعد در ماه های قبل از انقلاب اسلامی 1357 شاهد بودیم.
 
تقریباً قطعی است که شاه به هیچ کس اعتماد نداشت و تفصیل قضایا را با هیچ کس درمیان نمی نهاد:« ...... ایشان آن قدر تو دارند که میل دارند همه ما در اشتباه بمانیم » ( ص 126؛ ایضاً ص 213 ).
 
کینه بی انتها
در ضرب المثل های رایج، به غیض و نغرتی که با تمایل به تحقیر وانتقام جویی همراه باشد، « کینه شتری » می گویند. برخورد شاه با بعضی افراد دقیقاً مصداق این اصطلاح است، و به آنچه درباره دکتر مصدق می اندیشید و بر زبان می آورد محدود نبود - البته مصدق و هواداران او در این کینه ورزی جایگاهی بس خاص داشتند، که نمونه های آن را در جلد 6 خاطرات عَلَم می توان ملاحظه کرد:« جبهه ملی، جزب توده، روزنامه های ملی، تمام و تمام، پدرسوخته، نوکر خارجی و عوام فریب » ( جلد 6، ص 68 ).
 
به سادگی می توان دید که شاه، مثلاً، بین جبهه ملی که خواهان اصلاحات در چارچوب قانون اساسی بود و حزب توده که قصد براندازی داشت، به تفاوتی قائل نبود. در حالی که سیاست، از جهتی،فن یا هنر تشخیص این تفاوت های اساسی و ظریف است. همه مخالفان را نباید به یک چوب راند که اجباراً جبهه ای واحد تشکیل دهند.
 
این حالت غیض و کینه جویی به رجال قدیم و جدید منحصر نیست. نسبت به جوانان مخالف حکومت استبدادی نیز محسوس است: « عرض کردم .... خبر خوشی که دیشب یازده نفر تروریست را قوای انتظامی قلع و قمع کرده اند..... [شاه:] البته انتظار این زد و خورد را داشتیم و به زودی در ولایات، به خصوص ولایات شمالی، هم عده ای را می گیریم یا می کشیم » ( ص 99؛ که ظاهراً ماجرای چندی بعد سیاهکل اشاره است ). یا « اگر تمام این خرابکاران را [ منظور دانشجویان دانشگاه تهران است ] پیدا نکنید .... پدر شما را در خواهم آورد » ( ص 111 ). یا:« عرض کردم، محکومین به حبس ابد .... وقتی حبس آنها به سر می رسد آزاد نمی شوند. جای تعجب است و صحیح نیست. فرمودند، آخر امتحان کرده ایم صدی نود خرابکاران از میان همین ها برخاسته اند » ( ص 43 )؛ در واقع، یعنی همان دستگاه قضایی خود ساخته نیز کشک!
 
خود ایشان اعتقاد دارد که « اصولاً احساسات در کار سیاسی ما مداخله ندارد » ( ص 151 )، ولی دست کم در مورد مخالفان و منتقدان داخلی گذشته و حال فقط واکنش های احساسی بروز می دهد.
 
ازجمله عادت داشته اند که روشنفکران را، با غیض و تحقیر، « عن تلک توئل » بنامند. این عبارت ظاهراً به دهان وزیر دربار نیز مزه کرده زیرا عیناً آن را به کار می برد ( ص 197 ). به علاوه، در همین صفحه، برای خوشامد اعلیحضرت می گوید « آخوندهای سابق»، یعنی که دیگر وجود ندارند؛ نمونه ای از ارزیابی عینی و مداخله ندادن احساسات در کار سیاسی !
 
فقط هم به مصدق بد نمی گوید. قوام السلطنه را هم بی نصیب نمی گذارد. در عین حال، در مورد هر دو به خود قبولانده است که خدمات شخصی او از مصدق در قضیه نفت و نهضت ملی و قوام السلطنه در ماجرای نجات آذربایجان فراتر است.
 
آنها در حقیقت عوام فریب وعامل خارجی بوده اند؛ و این اوست - و فقط شخص او - که خدمات تاریخی و ذی قیمتی به مردم و مملکت ایران انجام داده است. نسبت به افراد دیگری نیز که در گذشته منشاء خدمات مهم به او بودند همین بدبینی و تحقیر نخوت آمیز را دارد:« در این جا هم شپش های لحاف کهنه مثل امینی و صالح و بقایی به راه افتاده » ( ص 457 ).
 
حال، به فرض که این فرمایشات درباره خدمات خودشان صحیح باشد، آیا باید با انکارخدمات دیگران همراه می شد؟ یا، برعکس، زیبنده تر این بود که « پیشوای » آقای عَلَم جایی هم برای خدمات وزیران و نخست وزیران خود منظور می کرد.
 
یک انسان، یک رهبر، با نفی خدمات دیگران بزرگ و جاودان نمی شود. برعکس، نباید همه چیزها را به خود نسبت دهد. قدرشناسی از خدمات دیگران، نه فقط به رهبری او مفهومی جامع تر می دهد بلکه نقش او را برجسته تر نیز می کند.
 
در مورد رژیم شاه روشن است که دامن آن هرگز از لکه 28 مرداد پاک نشد. در واقع، آن کودتا مشروعیت رژیم را از بین برد. به غلط یا درست بودن آن کودتا کاری نداریم. واقعیت محسوس آن بود که به مشروعیت رژیم لطمه زده است. بنابراین، طعن و لعن مصدق و یاران او از بابت زدودن آن لکه کاری نمی کرد.
 
برعکس اگر عاقلانه رفتار می شد و رژیم به راه آشتی گام می نهاد، بسا که هم به پاک شدن آن لکه کمک می کرد و هم مبانی و پایه های خود را محکم می ساخت. بالاخره باید کینه ورزی و تجاهل به کنار می رفت، و تشخیص داده می شد که افرادی چون امیرکبیر و مصدق، غلط یا درست، به نماد ترقیخواهی و استقلال طلبی و آزادیخواهی این ملت تبدیل شده اند. بالاخره هر ملتی به این نمادها نیاز دارد. و درست یا غلط آنها را می سازد.
 
از منظر تاریخی، بحث درباره بحق یا نابحق بودن افرادی که به هر حال به نماد تبدیل شده­اند شاید کاری درست و عاقلانه نباشد. برعکس، یک رژیم یا رهبر عاقل و دور اندیش، بخصوص وقتی که آن نهادها از بین رفته اند و خطر زنده و بالفعلی ایجاد نمی کنند، قاعدتاً باید بکوشد تا خود را ادامه دهنده کارهای آن چهره های نمادین جلوه دهد و در افتخارات آنها شریک شود تا از این طریق بر وجهه و اعتبار خود بیفزاید.
 
سراسر خاطرات مرحوم عَلَم حاکی از آن است که اعلیحضرت به این مهم کوچک تری عنایتی نداشته است.
 
بلکه با لکه دار کردن آن رجال خدمتگزار، به نوعی، صرفاً دل خود را خنک می کرده است. این واکنش را به هر عنوانی می توان خواند - بی خبری، تجاهل، خودبینی، نخوت، غرور، عدم دور اندیشی و .... - اما به هر حال نتیجه یکی است: دوری از واقعیات بالفعل و دوری از مردم!
 
این معنا نتیجه مطلوبی به بار نیاورد. شاه مدعی بود که خدمات بزرگی به ملت و مملکت کرده است اما، به فرض درستی این ادعا، ناگهان غافلگیر شد و دید که میلیون ها نفر علیه او به خیابان ها ریخته اند، قاعدتاً باید گفت که « غافلگیر شدن » نباید در رژیم های عاقل و آگاه جایی داشته باشد.
 
رژیم هایی که کینه ورزی نکنند، احساسات را در سیاست ها و کارهای خود دخالت ندهند، و اقدامات خود را تا جای ممکن بر پایه اطلاعات و اطلاعات گیری درست و واقعیات بالفعل داخلی و خارجی به مرحله اجرا گذارند، دلیلی ندارد که غافلگیر شوند.
 
حال می رسیم به وجه دیپلماسی و سیاست خارجی خاطرات عَلَم که گفتیم بعضی شبهات را برطرف می کند و برخی را تشدید.
 
اسدالله علم و سياست خارجى ( بخش پایانى ) 
در خاطرات عَلَم، بخش های مربوط به سیاست خارجی، احتمالاً از خواندنی ترین و آگاهی بخش ترین قسمت هاست.
 
شاه عملاً کلیه امور مهم سیاست خارجی را در دربار متمرکز کرده بود. وزارت خارجه و نخست وزیری متصدی امور کم اهمیت تر در دیپلماسی ایران بودند و تازه درباره جزئیات این امور دست سّوم و چهارم نیز از شخص شاه کسب دستور می کردند! دستورهای شاه معمولاً از طریق وزارت دربار به ریاست اسدالله عَلَم و معاونان او و دفتر مخصوص به ریاست آقای معینیان ابلاغ می شد.
 
به جهت همین تمرکز، با خواندن خاطرات عَلَم، انسان کم و بیش به جزئیات مناسبات دیپلماتیک شاه و شیوه او در این حوزه آشنا می شود. از این بابت به چند نکته می توان اشاره کرد.
 
اوّل، تغییر نظام مناسبات کشورهای بزرگ غربی با دولت های دوست یا دست نشانده آنها در جهان سوّم است.
 
هرچند عَلَم متذکر این موضوع می شود که دولت های استعماری گذشته، دیگر در جزئیات امور کشورهای وابسته دخالت نمی کنند، شاه از لحاظ میزان استقلال خود دچار توهم است و آن را بیش از اندازة ممکن می پندارد.
 
دوّم، باور کردن تعارفات دیپلماتیک خارجی هاست. به کلامی از راکفلر، معاون رئیس جمهور وقت امریکا، قبلاً اشاره ای شد، که شاه را باید برای یاد دادن مملکتداری دو سال به آمریکا ببرند! همو، در جایی دیگر « شاهنشاه را رهبری دوراندیش، خیرخواه، مثبت و قابل اعتماد» می خواند و « ایشان را در رهبری به اسکندر تشبیه می کند » ( ص21 )
 
نمونه دیگر، قضیه آفریقای جنوبی و مبارزات سیاهان در آن کشور است. عَلَم می گوید که فکر حمایت از اقلیت سیاه پوست آن جمهوری را برای نخستین بار شاه به کیسینجر تلقین کرده است ( ص 60 ).
 
سفیر آمریکا هم به عَلَم می گوید:« موضوع طرفداری آمریکا از سیاهها را که شاهنشاه توصیه فرمودند برای ما خیلی تازگی داشت.» و عَلَم می نویسد:« من احساس کردم که حقیقتاً به نظرات بلند شاهنشاه ارج می گذارند» ( همان صفحه ).
 
کیسینجر هم که به جای خود چندین بار فکر داهیانه « اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر » را می ستاید و حتی سخنرانی خود را در زامبیا در باب حکومت اکثریت سیاه به دربار مخابره می کند ( ص 76 ).
 
بسیار خوب، حتی اگر این موضوع به طور کلی صحت هم می داشت، باز شاه و عَلَم نباید این تعارفات دیپلماتیک را آن قدر جدی بینگارند که عَلَم بنویسد:« بعد عرض کردم، همه مسائلی که شاهنشاه می فرمایید، به فکر خارجی ها نمی آید، همین موضوع سیاهها را ملاحظه فرمودید » ( ص 76 ).
 
منظور این است که نباید وضعیت سیاستگذاری و تصمیم گیری را در آن کشورها، مثلاً نظیر ایران، کاملاً قائم به فرد تصور کنند. در سرتاسر جلد 6 خاطرات، دقیقاً پیداست که این گونه توهم ها چگونه باعث تفرعن و خود بزرگ بینی گمراه کننده­ای می شده است.
 
غربی ها را « پدرسوخته » ( ص51 )، کـارتـر را « کـره خـر » ( 211 )، بـانـو گـانـدی را « زنـیکه سـلیـطـه » ( 218 )، نامه کارتر را « عریضه » ( 449 ) می نامند. از این نمونه ها فراوان است که گاه به ساده لوحی می کشد. مثلاً، این سخن سفیر انگلیس که « اگر شاهنشاه اوامر موکدی به من بفرمایند، من کلک رادیو فارسی [ بی بی سی ] را می کنم .... » ( 172 ) ظاهراً باور می شود، که البته حدود یک سال بعد مصداق دقیق آن ظاهر می گردد! در مورد غربی ها، نسخه شاه چنین است:« درد آنها تنبلی است » ( 266).
 
می توان در مواردی منکر این ادعا نشد، اما بیان آن از سوی رهبر کشوری چون ایرانِ آن زمان با آن همسایگانش شگفت آور است!
 
گستردگی بیش از اندازه
شاید همین ساده گیری ها و ساده لوحی ها باعث شده بود که شاه تصور کند در امور کلیه ممالک و مناطق دنیا ذی نظر است و حتی باید دخالت کند یا رهنمود دهد.
 
به این فهرست نظری بیفکنید که بخشی از حوزه های دیپلماتیک ایران را تشکیل می داد: افغانستان، لبنان، مراکش، سنگال، ترکیه، عمان، عراق، سوریه، نیجریه، عربستان، شاخ آفریقا و تعارض با کوبا، پاکستان، اسرائیل، مصر، اردن، ایتالیا .... و البته آمریکا و بریتانیا و گاهی آلمان و فرانسه! ( شماره صفحاتِ ارجاع به این کشورها را که مکرر ذکر آنها و وصف مناسبات سیاسی شاه با آنها در کتاب آمده است، برای کوتاه کردن کلام نمی آورم. )
 
عَلَم می نویسد:« سناتور برچ بی [؟] …. مفتون عظمت شاهنشاه شده بود و می گفت چنین لیدری در جهان امروز نیست » ( 236 ).
 
اما آیا « این لیدر » نمی بایست امکانات ایران را درنظر می گرفت؟ آیا ایران واقعاً از جهات مالی و سیاسی و نظامی در وضعیتی بود که ادای ابرقدرت ها را در آورد؟ از خواندن خاطرات علم گاه انسان به یاد این شعر می افتد: تو خود گویی وخودخندی، عجب مرد هنرمندی! جان مشاوران آمریکایی در ایران در خطر بود و حتی تصمیم گرفتند آنها را مسلح کنند ( 237 و بعد )، آن وقت به فکر« حفظ پاکستان و افغانستان و جلوگیری از نفوذ شوروی به سمت اقیانوس هند » ( همان صفحه ) بودند!
 
حوزه منافع سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ایران در خلیج فارس و بعضی کشورهای همسایه قابل درک است.
 
تصادفاً موفقیت های دیپلماتیک شاه هم در همین مناطق حاصل می شود: صلح با عراق و انعقاد قرارداد 1975، قرارداد با افغانستان درباره رود هیرمند، داشتن مناسبات حسنه با کشورهای عربی نظیر مصر و اردن، در عین داشتن روابط دو فاکتو - و شاید بیش از آن - با اسرائیل و ... اهمیت دیرپای بعضی از آن دستاوردها قابل انکار نیست.
 
اما سخن بر این است که هر آینه اگر حوزه سیاست خارجی به آن اندازه گسترده نمی شد و صرفاً بر مناطقی متمرکز می گردید که ایران طبیعتاً در آنها ذی نفع است، بسا که موفقیت های دیپلماتیک و سیاسی افزون می شد و برخی کارها و برنامه ها ناتمام و ابتر نمی ماند.
 
ایران، به برکت تاریخ و فرهنگ، موقعیت استراتژیکی، منابع انرزی، و تعداد جمعیت خود، به طور طبیعی در این بخش از جهان دارای موقعیتی ممتاز است که دیگران را معمولاً ناچار به مماشاتِ کم ­و بیش می کند.
 
اما اگر ساده انگاری، ساده لوحی، تفرعن، خودبزرگ بینی، در نظر نگرفتن امکانات و توان و امثال اینها - یا به طور خلاصه، محاسبات غلط - باعث انحراف یا به گمراهه رفتن سیاست و مناسبات خارجی شود، و به اهمیت آرامش و ثبات و یکدلی داخلی نیز که باید پشتوانه سیاست خارجی باشد توجه نگردد، بدیهی است که برنامه ها و هدف ها و منافع تحقق نخواهد یافت.
 
شیرین کاشتن های حافظ اسد
از جالب ترین بخشهای خاطرات عَلَم در همین جلد 6 چگونگی روابط - عمدتاً پنهانی - شاه با حافظ اسد است.
 
تا همین اواخر، تصور غالب بر این بود که سوریه اسد در شمار کشورهای به اصطلاح دست چپی و « مترقی » عرب بوده است.
 
خیر، بنا به خاطرات عَلَم، ظاهراً چنین نبوده است! اول، رئیس سازمان امنیت سوریه به ایران رفت و آمد منظم داشته و حامل پیام های مخصوص اسد برای شاه بوده است ( 233 ).
 
از جمله به این « پیام مخصوص » توجه فرمایید: اسد از طریق سفیر ایران « به شاهنشاه پیغام داد که من [ اسد ] وسیله سایروس وانس به کارتر پیغام داده ام که هر تصمیم نهایی درخاورمیانه باید با راهنمایی شاهنشاه ایران باشد و لاغیر»(407).
 
ثانیاً، اسد به دولت ها قبولانده که باید در جهت تحکیم رژیم او بکوشند:« قدری راجع به لبنان و سوریه صحبت شد. فرمودند، اگر حافظ اسد شکست بخورد، همین طور که سفیر انگلیس گفته است، تمام این منطقه در خطر خواهد افتاد .... کلک ملک حسین و عربستان سعودی هم کنده می شود»(148).
 
کیسینجر« به من گفت به شاهنشاه عرض کن که سوریه ( حافظ اسد ) قدری متزلزل شده و باید او را تقویت بفرمایید، همچنین به یک صورتی به او [ اسد ] حالی بفرمایید که ما متوجه و پشتیبان او هستیم » آقای عَلَم اضافه می کند:(این حافظ اسد به ظاهر و به خیال روسها دست نشانده آنها بود!) ( 189 ).
 
شاید برای ما ناآگاهان از پیچ و خم های دیپلماسی حیرت انگیز باشد، اما جای ستایش هم دارد، بخصوص که چیزی از سوء استفاده شخصی با مال اندوزی حافظ اسد نشینده ایم. سوریه کشور کوچکی است با عقب ماندگی و هزار و یک مشکل.
 
حال اگر رهبر آن کشور، با آگاهی از نقاط ضعف و آسیب پذیری کشورش، بکوشد از همه جا کمک بگیرد، چه عیبی بر دیپلماسی او می توان گرفت؟ درست است، اسد با جمهوری اسلامی هم روابط حسنه برقرار کرد و کمک های سرشار گرفت - که ظاهراً هنوز هم ادامه دارد - و از کشورهای بزرگ و کوچک دیگر نیز بهم چنین. ولی آیا دیپلماسی ماهرانه معنایی بجز این دارد؟
 
ایراد متصور بر سیاست خارجی شاه این بود که هر چند در مورد ملک حسن پادشاه اردن اندرز می دهد که « به جای آن که حساب کارش را بکند، بلندپروازی های بی تناسب دارد » ( 149 ) خود دقیقاً گرفتار همین بلندپروازی های فاقد پشتوانة داخلی( حمایت مردم، منابع مادی، امکانات نظامی ... ) شده بود.
 
به سخن ها یا تعارف های امثال راکفلر و کیسینجر و این سناتور آمریکایی و آن سفیر انگلیسی دل خوش می داشت و ساده لوحانه می پنداشت که واقعاً در شمار لیدرهای اصلی جهان است. به جای آنکه به زیر پای خود بنگرد به کهکشان ها چشم می دوخت!
 
مدعی قدرت کامل و بی منازع
برای پیشبرد کارها به کار گماردن مردمان دانا لازم است. شاه اطراف خود را از هر آن مقدار رجال به اصطلاح « مجرب » هم که داشت خالی کرد. از «بله، قربان گو ها » خوشش می آمد.
 
اگر واقعیت ها باب دلش نبود، به گفته وزیر دربارش، ناراحت می شد و دل به آنها نمی داد. مخالف و« اپوزیسیون » را دوست نداشت و به نقش مثبت مخالف وفادار قائل نبود.
 
آن همه عدم رضایت را « بر سر هیچ و پوچ » می پنداشت ( 387 ). وقتی عَلَم برایش ابیاتی از ادبیات فارسی می خواند، می فرمود:« معقول وزیر دربار با سوادی داریم» ( 447 )، اما فرهیختگان واقعی را از خود می راند. متفرعن شده بود. برایش عادی شده بود که بگوید فلان کس شرفیاب شود، فرمودیم، یا عرض کن(138).
 
دیگران - یا دقیق تر، اطرافیان خود و مسئولان مملکتی - را به جان هم می انداخت. حتی شنیده ایم که رمز موفقیت هایش را در این می دانست که هر چه کارشناسان می گویند، خلاف آن عمل کند!
 
شاید مناسب باشد که برای ختم کلام عبارت هایی از « یادداشت توضیحی » دکتر عالیخانی، ویراستار خاطرات عَلَم، بیاوریم که خود زمانی از رجال مقرب بود:« شاه دلیلی برای تغییر در روش حکومت خود نمی دید و از نیاز جامعه که به علت تغییر ساختار کیفی ( به ویژه گسترش آموزش و آشنایی فزآینده با کشورهای غربی) و کمّی ( افزایش چشمگیر درآمد سالانه )، خواستار آزادی سیاسی، تأمین قضایی، و داشتن حق اظهار نظر و تصمیم گیری در امور کشور بود، آگاهی نداشت.
 
شاه، همراه با شکوه پادشاهی، مدعی قدرت کامل نیز بود و به هیچ رو آمادگی نداشت با هیچ کس یا گروهی در این امر شریک باشد ... نداشتن نرمش در سیاست، مقاومت پیوسته در برابر خواستها و رویاهای دیگران، و گریز از سازش، فرجامی بجز شورش [ مردم ] و شکست حکومت فردی نمی تواند داشته باشد » ( 17و        18).
 
عبارت های اخیر از « تحلیل اجتماعی نو » اثر برتراند راسل نقل شده است، و عجباً که چه حکمتی در آن نهفته است. حیف که برخی رهبران، تا وقتی بر اریکه قدرت سوارند، حوصله گوش دادن به این حکمت ها و حکمت آموزی ها را، که مظهر تجارب جوامع بشری است، ندارند! عاقبت جمع شود زیر دو خط از بدو نیک / آن چه یک عمر به دارا و سکندر گذرد. 

نظر شما :