نگاهی به سخنرانی اوباما در نشست سران ناتو

آمریکا طالبان را تهدید اول خود نمی داند

۱۵ خرداد ۱۳۹۱ | ۱۹:۰۷ کد : ۱۹۰۲۳۰۱ نگاه ایرانی
یادداشتی از محمد رضا بهرامی کارشناس و تحلیل گر مسائل منطقه برای دیپلماسی ایرانی
آمریکا طالبان را تهدید اول خود نمی داند
دیپلماسی ایرانی : بیست و پنجمین نشست سران کشورهای عضو پیمان آتلانتیک شمالی معروف به ناتو در روزهای 20 و 21 ماه می (30 و 31 اردیبهشت) در شهر شیکاگوی آمریکا با عنوان «افغانستان پس از 2014» برگزار شد. در این اجلاس نقشه راه آینده افغانستان در حوزه امنیتی ترسیم و تصمیمات روشنی در ارتباط با افغانستان اتخاذ گردید ، تاکید بر غیر قابل بازگشت بودن روند انتقال مسئولیتهای امنیتی به طرف افغان ، تغییر ماموریت ناتو در افغانستان از رزمی به آموزشی پشتیبانی از 2014 به بعد و خروج نیروهای رزمی کشورها تا پایان 2014 از این کشور را می توان از مهمترین نتایج اجلاس دانست . البته موافقتنامه امنیتی آمریکا و افغانستان که قرار است طی یک سال آینده نهائی شود مشخص کننده وضعیت ادامه حضور بخشی از نیروهای نظامی آمریکا در قالب پایگاههای نظامی در این کشور خواهد بود .

ادبیات مورد استفاده رئیس جمهور آمریکا در این نشست حاوی پیام واضح و آشکاری بود ، اوباما در حال عمیق تر نمودن مرز بین سیاست خود در افغانستان با آن چه از بوش به یادگار مانده بود دارد . سیاست بوش در افغانستان صراحتا بر مبنای دکترین ضد شورش بنا نهاده شده بود ، در حالیکه اوباما هدف خود را مبارزه با تروریسم بین الملل و ممانعت از تبدیل شدن مجدد افغانستان به پایگاه القاعده قرار داده است . در دکترین ضد شورش ، طالبان در کنار القاعده هدف و الویت اول برای آمریکا محسوب می شدند . ماهیتا وقتی صحبت از شورش می شود در واقع طرف مقابل یا گروههای شورشی بخشی از مردم سرزمین هدف هستند که در مقابل نیروی نظامی خارجی مبارزه می کنند . اولین خطری که در این نوع مبارزه برای عنصر خارجی تهدید کننده است تبدیل تدریجی شورش به مقاومت است . مرز بین این دو مفهوم بویژه در افغانستان باریک می باشد خصوصا هنگامی که جریان شورشی بر بستر گرایشات قومی حرکت کند . دکترین ضد شورش در جوامعی مانند افغانستان لزوما به ختم بحران منجر نمی شود و می تواند خود منشا جنگ جدیدی شود . مائو معتقد بود استراتژی جنگ چریکی کشاندن نیروی مخالف به گرداب مقاومت مردمی است و هنگامی که این اتفاق افتاد ، در مدت کوتاهی الویت اول استراتژی نیروی مخالف خلاصی از این گرداب خواهد بود .

نیروی شورشی به دنبال جغرافیای پیوسته سرزمینی نیست و تنها به جزایری ولو پراکنده نیاز دارد ، هدفش بر هم زدن ثباتی است که نیروهای خارجی درصدد تحقق آن هستند . کسینجر معتقد است این اتفاق در ویتنام برای آمریکا افتاد . به نظر می رسد اوباما با درک این موضوع از ابتدا درصدد فاصله گرفتن از این دکترین بود . نشانه های مشخصی در راهبردهای اعلامی اول و دوم اوباما در ارتباط با افغانستان وجود دارد که می تواند موید این موضوع باشد . در این چارچوب افزایش نیروی نظامی آمریکا ظرف دو سال اول دوره اوباما نیز باید در قالب بخشی از الزامات درون سیستمی آمریکا که خود را به رئیس جمهور این کشور تحمیل کرد تلقی گردد . اوباما معتقد است که الویت اول او آن دسته از مسائلی هستند که امنیت ملی آمریکا را تهدید می کنند . از این منظر طالبان یک گروه شورشی داخلی افغانستان هستند که نمی توانند تهدید اول امنیت ملی آمریکا محسوب شوند . تا کنون هیچ مطالبه فراملی بصورت رسمی از سوی طالبان مشاهده نشده و در هیچ عملیات فرا افغانستانی عناصری که دارای وابستگی به طالبان بوده و از سوی این گروه دستور کار داشته باشند دستگیر و یا در مظان اتهام قرار نگرفته اند . این از نکات عمده ای بود که بوضوح در دو راهبرد اعلامی اوباما به چشم می خورد . در حالیکه خصوصا بعد از فروپاشی شوروی سابق که جهان غرب و مشخصا آمریکا ارزش هایش را جهانی تعریف کرد ، القاعده نیز بعنوان یک سازمان تروریستی که خود را در مقابل آمریکا بنا داشت تعریف کند خود را جهانی تعریف نمود . در این راستا سیاست افغانی اوباما بر مرزبندی میان طالبان و القاعده و تلاش برای جدائی هر چه بیشتر این دو از یکدیگر بوده و این سیاست کماکان ادامه دارد . از همین روی است که ماهیت تعامل و ارتباط با طالبان در دوره اوباما و از اواخر سال 2010 تغییر و از ارتباط و کنترل اطلاعاتی به ارتباط سیاسی مبدل گردید . ارتباطی که مفهوم اولیه آن ارائه مشروعیت سیاسی به جریان شورشی داخلی افغانستان بوده و روند قطر را می توان سمبل آن تلقی نمود .

اوباما در نشست سران ناتو در شیکاگو با تاکید بر نقشه راه ترسیم شده ، این روند را پروسه ای غیرقابل بازگشت خوانده و اصرار دارد که اگر افغانستان نتواند مسئولیت امنیتی خود را امروز تحویل بگیرد هرگز در آینده این مساله محقق نخواهد شد. در واقع اوباما با زبان خاص خودش به دولت افغانستان می گوید که : "جنگ با طالبان مساله امریکا نیست بلکه مشکل دولت مرکزی در افغانستان است و واشنگتن برای مبارزه با طالبان رسالتی برای خود قایل نمی باشد " . به نظر می رسد دولت آمریکا با افزایش تلاشها در جهت بازسازی و تکمیل نیروهای امنیتی افغانستان و واگذاری امور به آنها ، به دنبال راهی برای بیرون کشیدن کشور خود از ماجراهای داخلی افغانستان است . این در واقع به نوعی بومی سازی جنگ در افغانستان هم محسوب می گردد . شاید از جهاتی این برخورد امریکا را می توان رفتاری متفاوت در مقایسه با سایر سیاستهای آمریکا در چند سال اخیر خواند .

باید توجه داشت افراط گرائی موجود در افغانستان محصول دوران انتقال در این کشور و به نوعی ظهور این پدیده اجتناب ناپذیر بوده است . با اینکه مولفه های خارجی نیز در شکل گیری این پدیده موثر بوده اند اما به هر صورت زمینه های داخلی آن وجود داشته که این پدیده ایجاد شده است . این پدیده تا قبل از بروز و ظهور طالبان نیز به اشکال پراکنده و متفاوتی در بخشهائی از این کشور قابل مشاهده بود . این دوره انتقال را شاید بتوانیم عبور از جامعه سنتی فئودالیته دوران ظاهر شاه و تلاش برای تشکیل دولت مرکزی قوی که مقدمه روند دولت ملت سازی است بدانیم . نقطه شروع این دوران انتقال را می توان کودتای محمد داود در افغانستان تصور نمود . اشتباه محاسبه داود در مورد جریانات سیاسی داخل و عدم موفقیت در شکل دهی سیاست خارجی متوازن ، موجب ورود کشور به یک بحران دائمی و دخالت نیروهای خارجی گردید . در واقع روند تازه آغاز شده دولت ملت سازی به دلیل حضور عنصر خارجی و ورود رقابت خارجی ها در حوزه داخلی ، و الویت یافتن مطالبات خارجی ها با وقفه مواجه گردید .

از این منظر می توان افراط گرائی را یک معلول و عکس العمل دانست و علت اصلی را در عوامل دیگری باید جستجو نمود ، لذا با سرکوب و برخوردهای تند با این پدیده نمی توان توقع پیروزی بر آن و یا حذف آنرا داشت . آینده افغانستان و حتی منطقه با مذهب گره خورده است . عدم اصلاح تدریجی رابطه دولتها با مذهب می تواند در ایجاد یا تشدید افراط گرائی خصوصا در جوامعی با بافت سنتی موثر واقع گردد . باید توجه داشت عمیق شدن فاصله میان دولتها و نیروهای افراطی می تواند به فروپاشی اجتماعی در جامعه هم کمک کند . در واقع عقب ماندن نیروهای مذهبی از نیروهای اجتماعی نقطه آغاز مشکلات است . اگراز این زاویه به طالبان نگاه شود و افراط گرائی را یک معلول و عکس العمل بدانیم ، نمی توان امیدوار بود بدون توجه به علل این پدیده و صرفا حرکت در جهت سرکوب این عکس العمل یا معلول توقع کنترل آنرا داشته باشیم. تردیدی در این نیست که روشهای مورد استفاده این گروه در مواجهه با نیروهای خودی به هیچ وجه نمی تواند مورد تائید باشد ، اما استفاده از این روشهای غلط هم نمی تواند واقعیت وجودی آنها و حق آنها برای بودن و زندگی کردن و مشارکت را از میان ببرد . این جریان بخشی از جامعه افغانستان است و بویژه در میان پشتونها نیز از جایگاهی برخوردارند . در واقع خلا رهبری در میان پشتونها را تا کنون مقامات دولت نتوانسته اند پر کنند و طالبها کماکان از این موضوع بهره و بر این موج سوار بوده اند .

این نکته ای است که به نظر می رسد دولت فعلی آمریکا به آن توجه و بر اساس آن بحران فعلی افغانستان را منازعه ای داخلی تعریف و تلاش نموده حتی المقدور از ورود به آن پرهیز نماید . در واقع به باور آنها روند دولت ملت سازی در افغانستان بدون مشارکت فعال پشتونها که در مقایسه با تک تک سایر اقوام از درصد جمعیتی بیشتری برخوردارند میسر نمی باشد و دخالت مستقیم عنصر خارجی نه تنها به روند دولت ملت سازی ( بعنوان شاخصی مهم ) در افغانستان امروز کمک نخواهد کرد بلکه بی ثباتی موجود را استمرار می بخشد .
به نظر می رسد عمده ترین چالش مقابل آمریکا حمایت خارجی از طالبان و دیگر گروههای شورشی در افغانستان است . از این منظر تضاد منافع طرفهای خارجی در افغانستان در شرایطی که رقابتها و منازعات جناحهای داخلی هم ادامه دارد ، نمی تواند موضوعی سازنده برای آمریکا محسوب گردد . باستثنای هند و تا حدودی ترکیه بعید است کشور دیگری در منطقه یافت شود که علاقه ای به موفقیت آمریکا در افغانستان داشته باشد . این هدفی مشترک و اعلام نشده میان کشورهای منطقه بوده و هر کدام بر مبنای منافع خاص ، سیاستها و رفتارهای خود را تنظیم می کنند . در این میان احتمالا پاکستان از نقشی متفاوت در مقایسه با سایرین برخوردار است . پاکستان نزدیک ترین همکار و در عین حال عمده ترین چالش آمریکا در ارتباط با افغانستان محسوب می گردد . هر چند استمرار حضور دولت غیر نظامی در پاکستان که به ظن غالب با حمایت آمریکا ادامه یافته فاکتوری مثبت به حساب می آید اما در واقع لایه اصلی قدرت در این کشور کماکان در اختیار ارتش بوده و دولت غیر نظامی علیرغم گرایشات پیدا و پنهان ، نتوانسته جایگاهی موثر در هرم تصمیم گیری برای خود ایجاد نماید . از نظر ارتش در پاکستان ، عمده ترین کارت بازی در برابر آمریکا و در سطح منطقه افغانستان است . بعد از توافق سال 2006 آمریکا و هند ، بطور طبیعی اهمیت کارت کشمیر در تحولات منطقه و تنظیم رابطه با هند بشدت کاهش یافته و امکان کمی برای بهره گیری از این کارت برای پاکستان وجود دارد . در حالیکه اهمیت موضوع افغانستان ظرف سالهای اخیر افزایش یافته است . کاهش سطح درگیری آمریکا در افغانستان به نوعی می تواند به مفهوم افزایش امکان کنترل و مدیریت پاکستان تلقی گردد . در غیر این صورت هر گونه تعامل موثر و تعیین کننده آمریکا با پاکستان در ارتباط با افغانستان که استراتژیک ترین برگه پاکستان محسوب می گردد تابع شرایط خاصی خواهد بود .

در انتها سه نکته را می توان مورد اشاره قرار داد :
اول : ناتو بدون شکست کامل طالبان عقب نشینی از افغانستان را برنامه ریزی و به مرحله اجرا در خواهد آورد .
دوم : مسیر طراحی شده در شیکاگو برای آمریکا نیز غیر قابل برگشت است . چنانچه آمریکا نتواند قدرتهای منطقه ای را در مسیر اهداف خود هماهنگ نماید ، تنها آن بخش از اهداف و موضوعاتی که برای تامین امنیت ملی آمریکا اهمیت دارد در افغانستان مورد توجه و اقدام قرار خواهند گرفت .
سوم : تجربه و درس افغانستان برای غرب و مشخصا آمریکا این می تواند باشد که بحرانها را لزوما از طریق نظامی نمی توان حل و به نتیجه مطلوب رسید .
 

نظر شما :