سومین بخش از گفت وگوی دختر صدام با العربیه

وقتی پسرم اشهدش را خواند، منقلب شدم

۲۰ مهر ۱۳۹۲ | ۰۲:۳۰ کد : ۱۹۲۲۶۷۴ اخبار اصلی خاورمیانه
علی سمت راست من نشسته بود سرش را به سمت من بلند کرده بود و می گفت: اشهد ان لا اله الی الله. در این جا دیگر همه چیز برایم تمام شد.
وقتی پسرم اشهدش را خواند، منقلب شدم

دیپلماسی ایرانی: رغد صدام حسین، دختر ارشد صدام حسین از همسرش ساجده است. او بیوه حسین کامل، کسی که تلاش کرد در دهه نود از صدام جدا شود و در همین رابطه به اردن گریخت، است. تلاشی که در نهایت ناکام ماند و حسین کامل به عراق برگردانده و اعدام شد. رغد صدام حسین متولد 2 سپتامبر 1968 است. مادر پنج فرزند به اسم های علی، حریر، وهج، صدام و بنان است. در حال حاضر در امان پایتخت اردن به سر می برد و میهمان خاندان پادشاه هاشمی اردن است. شخصیتی سرسخت و پرجذبه دارد و بسیاری از کارشناسان بسیاری از ویژگی های پدر و برادرانش را در او می بینند. وی بعد از سقوط صدام حسین تنها فرزند خانواده صدام است که وارد دنیای سیاست شده که از حزب بعث حمایت و در سازماندهی مجدد آن تلاش می کند. او همچنین متهم به دست داشتن در بسیاری از فعالیت های تروریستی عراق است.

شبکه خبری العربیه گفت وگویی را با او انجام داده است که در زیر سومین بخش آن را می خوانید:

گفتی که به همراه محافظنت در پناهگاه پناه گرفتید در حالی که می دیدید که امریکایی ها در مقابل چشمانت مزرعه و خانه ات را بمباران می کنند. بعد چه شد؟

در هر ضربه وقتی که صدای اصابت موشک را می شنیدیم محافظها روی من و بچه ها می افتادند تا به این شکل یک سپر انسانی ایجاد کرده باشند. یعنی هر کاری می کردند که به ما کمک کنند ضربه ای به ما وارد نشود. در طول این مدت دائما تلاش می کردم که به آنها قوت قلب بدهم، به بچه ها می گفتم: یا الله پسرم، یا الله دخترم، خدا را ستایش کنید، بگویید یا الله. خداوند متعال بارها شماها را از شدت و سختی نجات داده است. نترسید، آیت الکرسی بخوانید، دعا کنید. تا این که بعد از نیم ساعت، یعنی احساس کردیم که موشک از بالای سرمان عبور کرد، در این جا حقیقتا من عصبانی شدم. چگونه؟ علی سمت راست من نشسته بود سرش را به سمت من بلند کرده بود و می گفت: اشهد ان لا اله الی الله. در این جا دیگر همه چیز برایم تمام شد. به این باور رسیدم که هر کدام از این موشک ها می توانند بر سر ما فرود بیایند و همه بچه هایم در یک لحظه از بین بروند. به این ترتیب نشستم در حالی که اعصابم خورد شده بود، حتی یک کلمه هم حرف نزدم. لحظات واقعا سخت سختی بود، گویی که یک سال گذشتند. می خواستیم فقط موشک باران متوقف شود تا خارج شویم. مستمر مستمر مستمر موشک ها می باریدند. فاصله میان هر موشک دقایق بسیار کمی بود.

در 20 مارس 2003 راس ساعت 2:30 به وقت گرینویچ (5:30 بامداد به وقت بغداد) 45 دقیقه بعد از پایان مهلتی که جورج بوش به صدام و خانواده اش برای ترک بغداد داده بود، صدای انفجارها در بغداد شنیده شدند. 45 دقیقه بعد از آن جورج بوش، رئیس جمهوری امریکا دستور حمله را صادر کرد و به کاخی که انتظار می رفت صدام حسین در آن باشد، حمله موشکی شد. بعدا مشخص شد که در آن کاخ صدام حسین نبوده بلکه دخترش رغد و پنج فرزندش ساکن بوده اند.

یکی از افراد محافظم با جایی تماس گرفت و گفت که باید با قصی فورا صحبت کنم. به او گفتند که استاد قصی در اتاق عملیات نظامی است و جنگ در گرفته و ممکن نیست که بتوانیم تو را به او وصل کنیم. گفت که من استاد قصی را هر طور شده می خواهم حتی اگر زیر زمین باشد. گفت که دارند موشک باران می کنند در حالی که آنها در مزرعه هستند. بعد از دو ساعت و بیست دقیقه حمله متوقف شد. موشک باران مستمر متوقف شد. صدایی شنیدم که برایم غریب نبود. صاحب صدا را شناختم. تصور کردم که این یکی از محافظان قصی است. با بالاترین حد صدا فریاد می زد که آنها را بیرون بیاورید. افراد محافظم پرسیدند که صاحب این صدا را می شناسی گفتم بله می شناسم. بچه هایم را خارج کنید و فورا بروید. آمدیم بیرون دیدیم که یک ماشین بزرگ ایستاده است. دو تن از پسر دایی هایم در ماشین نشسته بودند، علی پسر دایی ام در ماشین نشسته بود و آماده بود تا ماشین را فورا به حرکت در آورد و حمزه ایستاده بود و در ماشین را باز کرده بود. خلاصه سوار ماشین شدیم و در ماشین را بستیم و محل را ترک کردیم و از آن جا خارج شدیم. خودش موشک باران ساعت 6:05 یا پنج دقیقه به شش، در همین موقع ها، آغاز شده بود، دقیقا زمانش را یادم نیست ولی در همین حوالی زمانی بود.

چه ساعتی مزرعه را ترک کردید؟

8:20. قبل از این که در ماشین را ببندم نگاهی به سمت راستم انداختم دیدم که خانه مشتی سنگ است که بیشتر از یک متر ارتفاع ندارد. با سوز گریه کردم، گفتم علی خانه مان از دست رفت. گفت مامان تو هم خوشی، فدای سرت. الان نزدیک بود خودمان هم برویم. و در آمدیم، تمام، یعنی محل را ترک کردیم. دوباره به سمت خانه دایی ام رفتیم، رانا منتظرمان بود و خیلی نگران بود ولی باور نمی کردند که ما هدف بوده ایم. یعنی حمله این قدر شدید بود که خاک مزرعه را به سمت ما پراکنده می کرد. وقتی که در آمدیم، لباس هایمان و صورتمان، همه و همه خاکی شده بودند. وقتی که سر و وضع ما را دیدند برایشان روشن بود که ما را هدف قرار داده اند. به محض این که ما را دیدند در مقابل در گفتند، که خدا را شکر که سلامت هستید. رانا آشفته شد. گفت که هدف قرار گرفتید؟ گفتم که همه مزرعه از بین رفت. ولی مهم این است که به قول مادرم "بلا سر خاک بیاید ولی سر جان نیاید."

ادامه دارد...

کلید واژه ها: رغد صدام حسين


( ۱ )

نظر شما :