اختیار و آزادی
درباره لیبرال و لیبرالیسم

نویسنده: محسن عوضوردی، کارشناس ارشد روابط بینالملل دانشگاه حکیم سبزواری
دیپلماسی ایرانی: آنجا که انسان به حداقلی از بلوغ فکری میرسد، با اندکی تامل و فراغت از هستی روزمره، با پرسشهای شناختی مواجه میشود که عموما چالشهایی از جنس معرفت توان انسان را بررسی میکنند. توان اینکه بالاخره انسان "موجودی مختار است یا موجودی مجبور؟ "
در واقع ریشهی بسیاری از اندیشههایی که بشر تجربهی زیستهی خود را با آن سنجیده، در تقابل جبر و اختیار است.
در دل این تقابلات، در دوران مدرن، مکتبی با قدمت بسیار به نام لیبرالیسم شکل گرفت که اصالت را بر فرد (به معنای انسانی خردمند و دارای اراده و اختیار) داد. واژه لیبرالیسم از اشتقاق واژه لاتین libreth میآید که دو معنای آزادی و اختیار را در خود قرار میدهد. البته گاه تفسیری متسامحانه از خود ارائه میدهد که هممعنی با Freedom تلقی میشود.
لیبرالیسم، مکتب فردگراییست که اصالت اختیار و آزادی را نه به مفهوم کلی به نام انسان، که به فرد میدهد. تفاوت مفهوم فرد و انسان در نزد نظریهپردازان لیبرال به این صورت است که انسان مفهوم کلی با ظرفیتهای متفاوت و اعجاب انگیز است که تعریفی انتزاعی دارد، اما فرد عینیت مفهوم انتزاعی انسان است. یک فرد با تمام خصایص و ویژگیهای منحصر به فرد خود، مبحث مورد نظر لیبرالهاست.
در واقع مکتب لیبرالیسم بر این اصل و بناست که تحت هیچ شرایطی نباید آزادی فردی سلب شود. حتی دولت نیز نباید دامنهی اختیارات خود را در حدی بگمارد که آزادی فرد خدشهدار شود. گویی که همه چیز، همهی پدیدارها و پدیدهها ماسوای اراده و اختیار و آزادی فردی هستند.
پدیداری لیبرالیسم را از دل جنبشهای اصلاح دینی و رنسانس میدانند، هر چند که قدمت آزادی و آزادیهای فردی، مرتبط با شهروندان شهرهای تمدن یونان باستان است، اما از این رو که آزادیهای وافر یونان باستان، توام با بردهداری بوده است، نمیتوان ریشهی پیدایش لیبرالیسم را ماقبل از عصر روشنگری در اروپا، تلقی کرد.
مکتب لیبرالیسم در یک تقسیمبندی، به لیبرالیسم احساسی و لیبرالیسم عقلایی تفکیک میشود.
لیبرالیسم احساسی با درونمایهی رمانتیک خود، بر آن سعی دارد که انسان را موجودی دارای روح و جسم بداند که ارزش او با سایر پدیدهها متفاوت است، بنابرین فراتر از پدیدههای دارای جسم، موجودیتش با تمسک از فردیت، باید تکریم شود. لیبرالیسم احساسی، بیشتر در زمینههای فرهنگی متجلیست، بنابرین قرابتی با ناسیونالیسم دارد، چرا که در وجه تشابه این دو مکتب فردیت ناشی از انسان دارای روح و جان تصور میشود، بنابرین، باید در حوزهی بینالملل نیز، یک ملت را به عنوان عنصر فرد، با مولفههای حیات و استقلال سنجش کرد و به آن احترام گذاشت.
لیبرالیسم عقلانی، فردیت و خرد را ارج مینهد، به طوری که فرد همچون موجودی خودبنیاد و ناوابسته به جمع و طبیعت است و عقل، فراتر از ادراک است. در واقع با توجه به یافتهها میتوان گفت که عقل در نزد لیبرالها، چیزی شبیه خرد در میان ایرانیان است و تفاوتی شگرف دارد با عقل در میان متفکران یونان باستان(logos) یا آنچه شارحان عرب و مسلمانان نظیر نطق و منطق میدانند.
از منظر انسانشناسانه، لیبرالها بر خلاف رئالیستها، انسان را موجودی نیک نهاد و نیک نیاز میدانند و در امور مربوط به انسان، خوشبینی خاص خود را دارند. چرا که در تقسیمبندی دیگری، لیبرالیسم به چهار حوزهی فلسفی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی تقسیم میشود.
لیبرالیسم فلسفی، مکتبی متافیزیکی نیست، بلکه با اتکا به انسان به معنی انسان، آزادی به ماهو آزادی و فرد به معنی فرد، مقولاتی همانند عدالت و قدرت و ... را سنجش میکند. هدف لیبرالیسم فلسفی دفاع از آزادی در قبال جبر و سپس اهمیت و در اولویت قرار دادن آزادی است.
لیبرالیسم سیاسی دگرباره با توجه و ارجحیت دادن به فرد، حوزهی نفوذ دولت را کوچک میکند تا اختیار و آزادی از فرد سلب نشود. در واقع عمدهی مسئولیتهای اجتماعی در این دیدگاه متوجه افراد است و مسئولیتپذیری فرد متوجه نتایج خوب و بد اختیارت اوست، فیالواقع به تعبیر هایک، فرد آزاد هم از فرصت و انتخاب برخوردار است، هم باید مسئول نتایج انتخاب خود باشد.
در حوزهی اقتصادی، بازار آزاد مهمترین شرط وجود لیبرالیسم است. به این معنا که افراد با توجه به ظرفیتهای فردی خود، میتوانند آزادانه به کسبوکار بپردازند.
در حوزهی فرهنگ، لیبرالیسم با اتکا به رمانتیسم و فردگرایی، انسان را موجودی آزاد و مختار میداند که در هر لحظه میتواند با تصمیمگیری آزادانه، سرنوشت خود را رقم بزند.
از آموزههای لیبرال، میتوان اثبات کرد که پنج مولفهی اصلی، ساختار لیبرالیسم را ترسیم میکنند:
نخست، فردیت، به معنی تجلی اختیار انسان در قاموس ویژگیهای یک فرد و اراده تعیین سرنوشت؛
عقلانیت، به معنی خردورزی و ادراکی فراتر از منطق و شناخت؛
مدارا، به توجیه آنکه برای یک زیست بیخطر، باید مدارا پیشه بود و در ثانی با توجه به آنکه در قرون اخیر انسان در حوزهی معنویات از حالت یقین خارج شده، حقیقت مطلق را دست نیافتنیتر از همیشه میجوید، پس بهتر آن است که بنا به احتیاط، مدارا پیشه کرد.
حوزهی خصوصی، دیگر آموزهی لیبرالیسم است، به نحوی که حوزهی خصوصی، مبتنی بر آزادیهای فردی است. در اینجا حوزهی عمومی و جامعهی مدنی، واسط حوزهی خصوصی و دولت قرار میگیرند تا از دخالت دولت در حوزهی خصوصی و فردیت، ممانعت به عمل آید.
آزادی آموزهی مهم دیگر لیبرالیسم است که به طور خوشبینانهای بشر را نوعا نیکخواه و نیک نیاز میبیند و دلیلی بر طغیان و بدخویی در نهاد بشر به خودی خود وجود ندارد، پس آگاهانه میتواند انتخاب آزاد داشته باشد.
تاکید لیبرالیسم بر فردیت و آزادی، چنان مینماید که گویی لیبرالیسم الزاما توامان با دموکراسی است، در حالی که واقعیت این دو موضوع، اینطور نیست. الزاما یک لیبرال یک دموکرات نیست و بلعکس، یک دموکرات حتما نمیتواند لیبرال نیز باشد. دلیل اختلاف این دو مکتب آن است که لیبرالها معتقدند گاه نظر اکثریت، میتواند در تضاد اقلیتی باشد که متشکل از افراد مختلف است و آزادی و فردیت افراد در گروههای اقلیت، به خطر میافتد. شاخهی کثرتگرای لیبرالیسم مفصلا به این پدیدار میپردازد که در مقالی دیگر قابل شرح و بسط است.
مهمترین چالشهای لیبرالیسم با مکاتب ناسیونالیسم و سوسیالیسم بوده است.
تفاوت فلسفی مکتب سوسیالیسم با مکتب لیبرالیسم به صورت متسامحانه این است که سوسیالیسم فردیت را در قالب حوزهی عمومی و اجتماع قائل میداند، اما لیبرالیسم فردیت را در حوزهی خصوصی و مجزا از اجتماع در نظر میگیرد.
در موضوع اقتصاد، سوسیالیسم به اقتصاد پرولتاریا و صنایع و کشاورزی معتقد است و بازار را در انحصار دولت میداند، اما لیبرالیسم و به طبع حوزهی خصوصی طرفدار بازار آزاد، سرمایهداریست.
در موضوع سیاست نیز سوسیالیسم دولت را قائل به سایر نهادها و در راس مسئولیتپذیری تعریف میکند و به دولت بزرگ معتقد است، اما لیبرالیسم دولت را به حداقل وجود خود میپندارد و مسئولیت اصلی را بر دوش افراد میگذارد و در پیوند با دموکراسی، تا جایی برای دولت منتخب ارزش قائل است که توان استیضاح و عزل دولتمردان توسط ملت وجود داشته باشد، یعنی آنکه سازوکاری وجود داشته باشد تا فرد توسط افراد انتخاب و عزل شود.
تفاوت لیبرالیسم با ناسیونالیسم نیز در مورد وسعت دولت و در مسئلهی فردیت است. گویی ناسیونالها اولویت را به تمامیتی به نام وطن و ملیت میدهند، در حالی که لیبرالها اولویتشان فردیت و آزادی است.
لیبرالیسم تاریخچهی پر فراز و نشیبی را طی کرده است که در چند بازه طبقهبندی میشود:
دورهی اول، قرون هجده و نوزده میلادی، دوره آغاز تکاپو رشد و نمو لیبرالیسم است.
دوره دوم، ظهور قدرتهای سوسیالیستی در شوروی و ناسیونالیستی(فاشیسم و نازیسم) در آلمان و ایجاد چالش با این دو اندیشه است.
دورهی سوم، پایان جنگ جهانی دوم و آغاز دورهی استالینیسم و جنگ سرد و بلوک بندی شرق و غرب است که چالشهای خاص خود را داراست.
دورهی چهارم، از آغاز افول قدرتهای سوسیالیستی و فروپاشی شوروی و اتمام جهان دو قطبی است.
و بالاخره دورهی پنجم، از پایان دو قطبی و سقوط شوروی و خلأ قدرت پس از جنگ سرد تا اکنون.
لیبرالیسم و دین نیز از موضوعات مطروحه توسط اندیشمندان و صاحبنظران عصر حاضر است که در اینباره باید گفت لزوما هیچ رابطهای میان دین و لیبرالیسم و متفکران آن وجود ندارد. چه لیبرالهای خداناباوری بودهاند که در تکامل این مکتب همت ورزیدهاند و چه بسا دیندارانی بودهاند که در کنار باورهای دینی، به عقاید مکتب لیبرالیسم علاقهمند شدهاند.
در پایان به مهمترین نظریه پردازان لیبرال میتوان به جان لاک، آدام اسمیت، والتز، فردریش هایک، جان استوارت میل و ساد اشاره کرد.
نظر شما :