چهل و هشتمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"

حرف های وحشتناک صدام بعد از دیدار با ابراهیم یزدی

۱۲ دی ۱۳۹۳ | ۱۷:۳۰ کد : ۱۹۴۲۵۸۵ اخبار اصلی خاورمیانه
صدام به من گفت: «این حرف راه حل مسالمت آمیز و راه حل انسانی و حل مشکلات با ایران را نمی خواهم بار دیگر ابدا از زبانت بشنوم.»
حرف های وحشتناک صدام بعد از دیدار با ابراهیم یزدی

دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنج ترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.

کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا چهل و هشتمین بخش آن را می خوانید:

چرا صدام به سراغ جنگ رفت؟

به اعتقاد من دو عامل نقش مهمی در این تصمیم بازی کردند. یک عامل به شخص صدام باز می گردد که همیشه به دنبال رهبری ای فراتر از مرزهای عراق بود. و ظن غالب بر این است که فکر می کرد پیروزی بر کشوری به بزرگی ایران و وادار کردنش به بازگرداندن حقوق عراقی ها، از او رهبری به بزرگی جمال عبدالناصر می سازد و او را به مردی که حرف اول منطقه را می زند، تبدیل می کند. عامل دیگر قانع شدن صدام حسین یا وجود احساسی نزد او به این که چنین ماجراجویی با حداقل موافقت غرب مواجه خواهد شد آن هم در سایه ایران انقلابی بعد از شاه که باعث نگرانی غرب شده بود. صدام مرد ساده و بی تکلفی نبود و حتما آن چه اتفاق افتاد اگر با موافقت عملی نداشت حداقل چیزی از ترغیب در پشت آن بود. جنگ علیه ایران نیاز به سلاح و مهمات داشت برای این که ایران در مقایسه با منطقه کشور بزرگی است.

صدام از ایران متنفر بود؟

بله.

و از ]امام[ خمینی ]ره[ هم نفرت داشت؟

طبیعتا.

و از شیعیان عراقی هم متنفر بود؟

جوابم متعجبت خواهد کرد. تهمت طایفه ای زدن به صدام به نفع اوست. در حالی که چنین اتهامی صحیح نیست. صدام به این شیوه فکر نمی کرد. او روابطش با دیگران را در سایه نزدیک شدن یا دور شدن از آنها، تنها بر اساس توانایی شان در ایجاد مانع در طرحش تعریف می کرد. هر کسی که جلوی کارش را می گرفت به او رحم نمی کرد چه سنی باشد چه شیعی. این حرف را منی می زنم که از اهالی تکریت هستم. به اعتقاد من هر کس صدام را به طایفه گرایی متهم می کند به صدام خدمت کرده یا از او دفاع کرده است. چنین چیزی شیوه فکری او نبود. در عین حال وابستگی مذهبی همیشه عامل سلبی نبوده است. ارزیابی شخص از مذهبش به معنای ضرورتا صاحب موضع بد نیست.

اما حکومتش بر پایه سنی ها بود.

این خطا خیلی تکرار می شود. در نهاد امنیتی هم شیعه وجود داشت هم سنی. شاید بعضی تصمیم ها در منطقه ای خاص به دلیل وابستگی به مضمون یا شناختی ویژه باشد، اما این که گفته می شود آن نهاد فعال شامل شیعیان نمی شد یا نسبت حضور آنها در آن بسیار کم بود، صحیح نیست. بر سر این مسائل به دلایل غرض ورزی های خاص تحریف می کنند. اگر به صدام تمایل داشتی فارغ از مذهبت قبولت می کرد. اگر تمایل نداشتی قبولت نمی کرد حتی اگر از خانواده اش بودی. صدام از تکریت بیشتر از شهرهای شیعه کشت. من فکر می کنم تهمت زدن تعصب سنی بودن به او خدمتی به اوست. در حالی که معیارهای او چیز دیگری بودند.

آیا چیز خاصی درباره جنگ عراق و ایران داری؟

برایت گفت وگویی را تعریف می کنم که بسیاری از مسائل بر سر تصمیم جنگ علیه ایران را روشن می کند و نشان می دهد که تصمیم به انجام آن یک سال قبل از وقوع آن اتخاذ شده بود. در سپتامبر 1979 در کوبا نشست جنبش عدم تعهد برگزار شد و صدام ریاست هیئت عراقی را بر عهده داشت، یعنی دو ماه قبل از این که رئیس جمهور شود. و من هم در این نشست به عنوان عضوی از هیئت عراقی شرکت کردم. ریاست هیئت ایرانی را دکتر ابراهیم یزدی که بعد از پیروزی انقلاب وزیر امور خارجه شده بود، بر عهده داشت.

در حاشیه نشست دیداری میان صدام و یزدی برگزار شد که من هم حاضر بودم. روابط میان دو کشور تا اندازه ای متشنج شده بود. نه فقط به دلیل تغییری که در ایران به وجود آمده بود و شعارهایی که ایران سر می داد، بلکه به دلیل درگیری های مرزی میان دو کشور. و منصفانه بگویم که بیشتر حمله ها از طرف ایرانی ها بود ]![ . به پست های بازرسی پلیس حمله می شد و کارهای تحریک آمیزی در شط العرب صورت می گرفت.

در دیداری که میان صدام و یزدی انجام شد صحبت ها خیلی سازنده و ایجابی و مهم بودند. دیدار در حالی به پایان رسید که دو طرف توافق کردند که گفت وگوها را در سطوح عالی دنبال کنند. برای بدرقه وزیر امور خارجه ایران از محل خارج شدم و بعدا به مقر صدام بازگشتم که دیدم به سرعت به سمت باغ خارج شده است، من هم به دنبالش رفتم. حقیقت این است که فضای ایجابی دیدار مرا بیشتر ترغیب کرد که بخواهم او را قانع کنم که مشکلات باید از طریق ابزارهای مسالمت آمیز حل و فصل شوند برای این که من مخاطرات آغاز جنگ بین عراق و ایران را که بارها از کنترل خارج شده بود، درک می کردم.

این رغبت نزد من دائما افزایش می یافت که من شخصا رئیس جمهور را در این زمینه قانع کنم. و فکر کردم که فضای جلسه می تواند مرا برای ورود به این مبحث ترغیب کند به ویژه که ما به تنهایی می توانستیم بر سر آن صحبت کنیم.

شروع کردم درباره اهمیت راه حل مسالمت آمیز و انجام مذاکرات و دیدارها صحبت کردن. و گفتم که ما دو کشور همسایه هستیم و هر کشوری نیاز به ساخت اقتصاد خود و ایجاد فرصت های آموزشی و علمی برای فرزندانش دارد. و اضافه کردم که جنگ همیشه راهی برای حل مشکلات نیست. بلکه مشکلات را پیچیده تر و مضاعف تر می کند به ویژه اگر پشت سر خود حساسیت های تاریخی هم داشته باشد. صدام به حرفم گوش می کرد. توانایی شنیدن از صفات او بود.

وقتی که حرفم تمام شد، صدام شروع به صحبت کرد و گفت: «صلاح متوجه باش. این فرصت هر صد سال یک بار به وجود می آید. این فرصت امروز به وجود آمده است. سرهای ایرانی ها را می شکنیم و وجب به وجب خاکی که اشغال کرده اند را بر می گردانیم. و شط العرب را باز می گردانیم.»

با چشمان از حدقه در آمده به او خیره نگاه می کردم و او اضافه کرد: «این حرف راه حل مسالمت آمیز و راه حل انسانی و حل مشکلات با ایران را نمی خواهم بار دیگر ابدا از زبانت بشنوم. خودت را برای سازمان ملل آماده کن. حرفی که به تو می زنم را گوش کن. سرهای ایرانی ها را می شکنم و وجب به وجب از خاک خرمشهر تا شط العرب را بر می گردانم.»

حرف صدام کاملا با فضای جلسه متفاوت بود، او خیلی وارد بود به این که آن چه فکر می کند را مخفی کند. فکر می کرد در برابرش فرصتی تاریخی به وجود آمده است تا بتواند ایران را ادب کند، ایرانی که درگیر مسائل داخلی اش بود و ارتشش در حال فروپاشی بود.

با حرف صدام احساس خطر کردم، دیدم که لحن کورکورانه حمله دارد. حد و مرزهایم را می دانستم، من با مردی حرف می زدم که دو ماه قبل 54 نفر از رهبران و اعضای کادر حزبی را فردای گرفتن ریاست سربه نیست کرده بود. احساسی به من دست داد که به من می گفت امور به سمت یک فاجعه در حرکت است.

روشن شده بود که صدام می خواهد تصفیه حساب های تاریخی با ایران، قبل از آن که خودش را بازیابد و باثبات شود، انجام دهد. کما این که آغاز جنگ با ایران در نظر صدام فرصتی برای اعلام ایجاد عراق قدرتمند به عنوان بازیگری اصلی در منطقه و اعلام این که صدام به قوی ترین بازیگر در آن تبدیل شده است، بود.

پیش خودم فکر کردم که قدرت چقدر می تواند مردم را تغییر دهد. صدام دیگر آن جوان آرامی که ساکت می نشست و گوش می کرد و به گونه ای رفتار می کرد که از او این گونه برداشت می شد که زندگی اش را وقف حزب کرده، نبود. تبدیل به تنها کسی که برای کشور تصمیم می گیرد، شده بود و او را غروری ترسناک فرا گرفته بود و به طور کشنده ای به تنها فرد برای تصاحب قدرت به عنوان تنها کسی که با داخل و خارج تعامل می کند، تبدیل شده بود.

تو چه کردی؟

می خواستم که جنگ نشود، اما شد. در برابرم هیچ انتخاب دیگری نبود. و به عنوان نماینده دائم عراق در سازمان ملل هر آن چه می توانستم برای خدمت به کشورم انجام دهم، انجام دادم. یک معرکه شدیدی در شورای امنیت و جنبش عدم تعهد و گروه کشورهای اسلامی و مجموعه کشورهای عربی درگرفت. من وظیفه ام را انجام می دادم. اما نسبت به اوضاعی که در داخل می گذشت، راحت نبودم. و به این سمت رفتم که از خودم بپرسم تا کجا می توانم با این نوع از احساساتی که از داخل دارم، زندگی کنم. فکر استعفا دائما به سراغم می آمد. به بغداد رفتم و با افراد بسیاری دیدار کردم از جمله صدام و وزیر امور خارجه.

در می 1982 بود. به رئیس صدام گفتم که جنگ در آستانه ورود به مرحله دیگری است. ایران خودش را بازیافته و فشار را بر ما آغاز کرده است. این اولین جنگ در تاریخ نیست. قبل از آن هم جنگ های بسیاری پیش آمده است. پس باید به فکر ظرفیت های پیروزی جنگ باشیم. درس ها به ما می گویند که شرط اول پیروزی در جنگ این است که ارتشی که می جنگد باید مورد حمایت قاطع جبهه داخلی باشد. هر جبهه ملی یکپارچه ای باید نماینده همه قدرت ها و احزاب و بخش ها باشد. این مساله سرورم الآن مهیا نیست. آیا ممکن است یک حزب به تنهایی این جنگ را رهبری کند. البته صدام به من اجازه می داد که نه به عنوان سفیر بلکه به عنوان عضو سابقی از کادر رهبری صحبت کنم. گفتم اگر بخواهیم به روی وضعیت فعلی حساب کنیم جنگ را باخته ایم. اگر می خواهیم شکست نخوریم، خواهش می کنم عملیات ایجاد یک جبهه واحد ملی بعد از فراهم شدن امکانات لازم برای ایجاد آن را آغاز کنیم.

صدام در آن روزها به شدت مغرور شده بود. رهبران جهان با او تلفنی صحبت می کردند، بنابراین برای چه باید با حرف سفیرش در سازمان ملل قانع شود. تا حد کوری کامل مغرور شده بود. به من گفت: صلاح این موضوع را کاملا فراموش کن. ما نیاز به جبهه نداریم. از تو خواهش می کنم درباره این موضوع صحبت نکن. اگر از طرف خودت می خواهی که تضمینی برای حالتی از توازن روانی داشته باشی ما نیازی به آن نداریم. اعتماد به نفسمان بسیار بالا است. پیروزی از آن ماست. معرکه را به سود خودمان پیش خواهیم برد. ایرانی ها شکست خواهند خورد.

از نزد او خارج شدم در حالی که قانع شده بودم که باید استعفا دهم. و بعد از آن با وزیر دفاع، عدنان خیرالله، پسر دایی رئیس دیدار کردم.

 

ادامه دارد...

ترجمه: سید علی موسوی خلخالی      

کلید واژه ها: صدام از این جا عبور کرد


( ۳۸ )

نظر شما :