در تفسیر تحولات جهان و انتخاب باراک اوباما

سعيد ليلاز: انقلابى در کار نيست

۰۲ آذر ۱۳۸۷ | ۱۴:۳۵ کد : ۳۲۲۹ گفتگو
گفت‌وگوی تفصيلى دیپلماسی ایرانی با سعید لیلاز کارشناس مسائل اقتصادی درباره برنامه‌های اقتصادی باراک اوباما و آینده اقتصاد امريکا و جهان.
سعيد ليلاز: انقلابى در کار نيست

آقای لیلاز برنامه های اقتصادی آقای اوباما را تا چه اندازه مفید و موثر می­دانید؟

 

ما هنوز اطلاعات خیلی دقیق و روشنی از سیاست های اقتصادی آقای اوباما نداریم. به خاطر این که رفتار انتخاباتی معمولا مطابق رفتارهای بعد از به دست گرفتن قدرت نیست. پس از به دست گرفتن قدرت سیاست­های اقتصادی الزاماتی پیدا می­کنند که ممکن است در شعارهای انتخاباتی خیلی مورد توجه قرار نگرفته باشد. اما آنچه از شعارهای انتخاباتی آقای اوباما بر می­آید این است که مثل بقیه دموکرات­ها آقای اوباما روی طبقه متوسط تاکید بیشتری دارد و بر افزایش فشار بر ثروتمندان و شرکت­های بزرگ تکیه بیشتری دارد. به نظر می­رسد که سیاست­های توزیع یا باز توزیع ثروت از طریق مالیات­های جدید در دولت آقای اوباما همان طور که قولش را داده، بیشتر خواهد شد و به ویژه ایشان روی بحران مالی اخیر ایالات متحد تمرکز بسیار زیادی کرد، همان طوری که هر سیاستمدار هوشیار دیگری می توانست حداکثر بهره­برداری را از این بحران علیه جمهوری‌خواهان به عمل آورد و به کمک آن به سیاست­های اقتصادی جمهوری‌خواهان و به خصوص دولت جورج بوش حمله کند. من می­توانم همانند هر ناظر دیگری بگویم این بحران خیلی به شکست جمهوری‌خواهان و پیروزی آقای اوباما کمک کرد.

 

به نظر می رسد که تکیه روی درآمدهای مالیاتی در دولت آقای اوباما بیشتر خواهد شد و مانند دولت آقای کلینتون در هزینه­های دولت صرفه­جویی­های بیشتری عمل خواهد آمد و در این حوزه کاهش هزینه­های نظامی امریکا و سوق دادن درآمدهای دولت امریکا به سمت هزینه­های اجتماعی­تر جدی­تر و بیشتر خواهد بود. به همین دلیل تصور می­شود که از میلیتاریسم ایالات متحده در دولت آقای اوباما اندکی کاسته شود و این محدودتر شدن میلیتاریسم در دولت آقای اوباما به معنای گسترش دیپلماسی به جای گسترش سیاست قایق­های توپ­دار خواهد بود. یعنی دیپلماسی جانشین قایق­های توپ دار آمریکا خواهد شد. این اگر اتفاق بیفتد یک تغییر مسیر جدی در دولت امریکا تلقی می­شود.

 

ما در دو سه سال آخر آقای کلینتون شاهد مازاد بودجه دولت امریکا بودیم. یعنی به قدری در آمدهای مالیاتی افزایش پیدا کرده بود و هزینه­های دولت فدرال به خصوص در حوزه­های نظامی کاهش پیدا کرده بود که دولت امریکا دارای مازاد بودجه شد. با توجه به شدت و عظمت هزینه­های جنگی دولت امریکا به‌ويژه در افغانستان و عراق به نظر می رسد که اگر بخشی از این هزینه­ها به داخل امریکا سوق پیدا کند بخش­های اجتماعی مانند بهداشت و آموزش همان طور که آقای اوباما هم قول داده، بیشترتقویت خواهد شد. به طور کلى دموکرات­ها روی اقتصاد بیشتر از جمهوری‌خواهان تکیه می­کنند و به اعتقاد من پیروزی آقای اوباما در انتخابات، طرح­های نجات امریکا از بحران اخیر اقتصاد مالی را شتاب بیشتری می­دهد و اقتصاد امریکا با سرعت بیشتری از چیزی که در یک دولت جمهوری‌خواه می توانست مورد انتظار باشد از رکود خارج خواهد شد.

 

با تمام این توصیفاتی که شما فرمودید با این حال بسیاری انتقاد می­کنند که آقای اوباما برنامه اقتصادی ندارد و حتی در انتخاب وزیر دارایی­اش با سردرگمی رفتار می­کند. از طرف دیگر هم می­گویند این حرف­هایی که اوباما در شعارهای انتخاباتی‌اش مطرح کرده همین شعارها اثر منفی بر اقتصاد امریکا گذاشته است و نسبت به روزی که بخواهند این شعارها جامه عمل به خود بگیرند هشدار می­دهند. نظر شما در این باره چیست؟

من فکر نمی­کنم این شعارها تاثیر منفی بر روی اقتصاد گذاشته باشد. به خاطر این که به هر حال آقای اوباما 65 تا 70 میلیون رای در امریکا آورده است. یعنی پیروز انتخابات است و اتفاقا بدی اوضاع اقتصادی به پیروزی اوباما کمک کرده است. اما واقعیت این است که ملیتاریسم ایالات متحد در 8 سال گذشته یکی از دلایل جدی فروپاشی نظام مالی جهان بوده است. یعنی کسری بوجه دولت فدرال به نزدیک 500 ملیارد دلار در سال­های اخیر رسیده است. یعنی تقریبا چهار درصد تولید ناخالص داخلی امریکا.

 

در حالی که سقف استاندارد اتحادیه اروپا برای کسری بودجه سه درصد جی دی پی است. اما در امریکا این رقم به مرز چهار درصد در حال نزدیک شدن است و ما برای سال 2008 فکر می­کنیم این اتفاق خواهد افتاد. اگر دولت آقای اوباما بتواند کسری بودجه دولت امریکا را سامانی بدهد اتفاقا کمک بزرگی به بهبود اوضاع اقتصادی جهان می­شود. در واقع یکی از عوامل بحران مالی دنیا کسری بودجه­های عظیم دولت امریکا است. تراز بازرگانی دولت امریکا تا پایان ماه اوت گذشته 850 میلیارد دلار بوده و کسری طراز تجاری دولت امریکا به خاطر ضعف شدید قیمت دلار 700 میلیارد دلار بوده که حدودا معادل 5 درصد جی دی پی امریکا است. نرخ بیکاری در اقتصاد امریکا به 5/6 درصد رسیده که در 10 سال اخیر به سابقه بوده است. وضعیت شاخص بورس نسبت به ابتدای سال جاری میلادی در حال حاضر مثلا شاخص داو جونز 35 درصد کاهش پیدا کرده، شاخص اس اند پی 38 درصد و شاخص نزدک حدود 40 درصد کاهش پیدا کرده است. به هیچ وجه اقتصاد امریکا وضعیت خوبی ندارد و من تصور می­کنم که اگر اندکی از هزینه­های نظامی امریکا کاسته بشود و این به هزینه‌های اجتماعی­تر سوق پیدا کند و از جنبه دیگر اگر همان طور که اخیرا دلار امریکا تقویت شده دلار باز هم تقویت شود، تا حدودی صادرات امریکا گسترش پیدا خواهد کرد و بیشتر خواهد شد و این موجب می­شود کسری تراز بازرگانی امریکا کاهش پیدا کند و اندکی ثبات به اقتصاد امریکا بازگردد و ثبات اقتصادی امریکا بیشتر خواهد شد. تصور من این است که مجموعه سیاست­هایی که آقای اوباما در پیش گرفته و اعلام کرده اتفاقا از آن چیزی که در دولت آقای بوش اجرا شده، اگر اجرا شود ثبات بیشتری هم به اقتصاد جهان و هم به اقتصاد امریکا خواهد بخشید.

 

برنامه­های آقای اوباما را بیشتر برنامه­های مارکسیستی توصیف می­کنند و حتی شبکه سی­ان­ان به‌تازگی­ برنامه‌های اقتصادی او را برنامه­های مارکسیستی خطاب مى‌کند و معتقد است که برنامه­های اقتصادی رئیس‌جمهوری جدید امریکا به طرح­های مارکسیستی نزدیک­تر است. آیا شما هم با این نظر موافقید؟

من نمی­دانم سی­ان­ان تا چه اندازه مارکسیسم را می­شناسد. این برنامه­ها ممکن است به برنامه­های جان مینار کینز بیشتر نزدیک باشد ولی قطعا مارکسیستی نيست. مارکسیسم به مالکیت خصوصی خیلی اعتقاد نداشت. اگر منظور شما این است که چرا اوباما به طبقه متوسط می­رسد به طور سنتی دموکرات­ها پایگاه اجتماعی‌شان طبقه متوسط است و گروه­های نسبتا فرو دست یعنی اقلیت­ها، سیاه­پوست­ها، اسپانیولی زبان­ها. این افراد معمولا به دموکرات­ها رای می­دهند و بدیهی است که منافع آن گروه را بیشتر از کلان سرمایه­داران در امریکا دنبال کنند. من تصور می­کنم که تغییر رئیس‌جمهوری امریکا از جورج بوش به باراک اوباما اندکی بیش از یک تغییر معمولی از حزب جمهوری‌خواه به حزب دموکرات بوده و مقداری سمبولیک و عمیق­تر بوده است. شاید این اتهام­ها واکنش جناح نومحافظه­کاران امریکایی را بر انگیخته است.

 

آیا نمی­توانیم این موضوع را این گونه تعبیر کنیم که چون سرمایه­دارها از این نوع نگرش اوباما نگران هستند، بتوانند برای برنامه­های اقتصادی­اش مشکل تراشی کنند؟

نمی­توانم بگویم که آقای اوباما ضد سرمایه­دارها عمل خواهد کرد. هیچ کس در امریکا ضد سرمایه­داری عمل نخواهد کرد، به دلیل این که در امریکا دشمنی برای سرمایه­داری وجود ندارد. وقتی ما از طبقات متوسط و محروم صحبت می­کنیم از پرولتاریا در امریکا صحبت نمی­کنیم. یادتان باشد ما از گروه­هایی صحبت می­کنیم که تفاوت نگاهشان با جمهوری‌خواهان در واقع تفاوت­های کارشناسی و در واقع تاکتیکی است و نه استراتژیک یا ماهیتی. عرض من این است که این تفاوت­ها در وصول مالیات از شرکت­های عظیم (corporation)  و بزرگ­تر و تزریقش به طبقات متوسط و محروم نمود خواهد داشت. اندکی از میلیتاریسم امریکا کاسته خواهد شد که طبیعتا به زیان شرکت­های اسلحه­سازی می­تواند باشد و به تقویت دلار کمک می­کند که جذب سرمایه خارجی را در امریکا ممکن است اندکی به اختلال بکشاند اما منجر به بهبود رابطه بازرگانی خارجی امریکا خواهد شد. به هر حال تغییر ریاست جمهوری از جورج بوش به اوباما به نظر من نمی­تواند یک تغییر عادی باشد و حتما یک تغییر جدی­تری است. یعنی یک تغییر نسل یا یک تغییر نگاه در ایالات متحده به حساب می­آید.

 

یکی از منابع مالی امریکا تولید اسلحه است. سودهایی که از تولید اسلحه عاید دولت امریکا می­شود بسیار بالا است. همان طور که گفتید با این نگرشی که آقای اوباما دارد، احتمال این که شرکت­های اسلحه­سازی دوباره به دوران رکود، کاهش تولید و کاهش سودها و درآمدها بازگردند بسیار زیاد است، آیا این به ضرر اقتصاد امریکا تمام نخواهد شد؟

در این که رویکرد دیپلماتیک به زیان میلیتاریسم است من تردیدی ندارم. اما نباید در مورد شدت و عمق تحولاتی که راجع به‌شان صحبت می­کنیم اغراق کنیم. آن چیزی که مهم است این است که اندکی جابه­جایی بیشتر در ثروت اتفاق خواهد افتاد. همین الآن هم امریکا رقیب­های بسیار بسیار جدی در بازار اسلحه جهان دارد. اسرائیل، فرانسه و به خصوص روسیه در سال­های اخیر مقدار زیادی از بازارهای امریکایی­ها را با وجود این فضایی که وجود دارد از آن خود کرده­اند. این یعنی که میلیتاریسم امریکا باز هم ادامه خواهد یافت و با اوباما تمام نخواهد شد. اما بدیهی است که رویکرد اقتصاد امریکا تغییر جهت­هایی را به دو دلیل خواهد دید. یکی تغییر جدی نسل و نگاه امریکایی­ها به مقوله سیاست و به مقوله امنیت و به مقوله اقتصاد. دوم، یادتان باشد این بحران عمیق اقتصادی که الآن دنیا را دارد فرا می­گیرد در همه جا دنیا انگشت اتهام را متوجه نومحافظه­کاران در امریکا کرده است. یعنی این فقط نکته­ای نیست که در ایران گفته می­شود. شما به فرانسه نگاه کنید اکنون اساسا یک روحیه ضد کاپیتالیستی در حال شکل­گیری است. به همین دلیل من تصوری که دارم این است که ما اندکی جدی­تر از تغییر یک رئیس‌جمهور تغییرات خواهیم دید اما به هیچ وجه انقلابی در کار نخواهد بود.

 

در این جا شما گفتید بسیاری این بحران را ناشی از سیاست­های نومحافظه­کاران می­بینند اما بسیاری نیز همانند شبکه سی­بی­اس که در گفت و گو با یک کارشناس اقتصادی مطرح می­کرد، می­گفت، این بحران اقتصادی که اکنون دامنگیر امريکا شده، ریشه­اش در دوران کلینتون بوده که در دوران جورج بوش خود را نشان داده است. این کارشناس ابراز نگرانی می­کرد که چون اوباما می­خواهد سیاست­های کلینتون را مجددا اجرا کند اوضاع از وضعیت فعلی هم بدتر خواهد شد. نظر شما درباره این دیدگاه چیست؟

من نمی­توانم با این دیدگاه موافق باشم به این دلیل که از 8 سال ریاست‌جمهوری جورج بوش تقریبا 7 سالش را اقتصاد امریکا رشد خوبی داشته است. اگر بنا است که سیاست­های اقتصادی یک دولتی این قدر دیر به تاخیر برسد بنابر این می­توانیم بگوییم سیاست­های دولت بوش در سال 2016 میلادی آثار خود را نشان خواهد داد. اینها استدلال­های محکم و پایداری نیست. واقعیت این است که اقتصاد امریکا در 8 سال دولت کلینتون 22میلیون شغل مولد ایجاد کرده است. تولید شغل آنها مثل مشاغل ایرانی نیست که به یک نفر وام بدهند و بگویند کار تولید کنید اما آن فرد پول این وام را به عوض تولید کار به بانک ببرد و همه را اخراج کند و صورت کار غیر واقعی رد کند. آنها اشتغال واقعی ایجاد می­کنند. 22 میلیون شغل در 8 سال عدد بسیار شگفت­انگیز و خیلی خوبی است. کلینتون با این کار توانست نرخ بیکاری را در امریکا به حدود چهار درصد برساند. خود دولت جورج بوش هم نمی­توانیم بگوییم همه رونقی که مربوط به دولت وی بوده مربوط به دوران کلینتون است. اگر این استدلال را بخواهیم قبول کنیم و این که فقط یک سال آن هم از سال آخر 8 سال ریاست جمهوری یک نفر خراب بوده قاعدتا مسئولیت­هایش به خودش بیشتر باز می­گردد تا به دولت قبل از آن.

 

به بحران اقتصادی باز گردیم. دولت امریکا در حال حاضر 300 ملیارد دلار به بازار تزریق کرده و ناظران منتظر تزریق 400 میلیارد دلار دیگر هستند. از طرفی هم بسیاری می­گویند این برنامه اقتصادی جورج بوش الآن کاملا روشن است منتها آقای اوباما هنوز هیچ طرحی را طراحی نکرده و صرفا از کنگره می­خواهد که یک برنامه­ای تدارک ببیند. تفسیر شما در این زمینه چیست؟

یادتان باشد وقتی که جورج بوش این طرح اقتصادی یا Bailout را ارائه کرد یک طرح دو صفحه­ای بود اما در کنگره 150 صفحه شد. کنگره­ای که تحت نفوذ دموکرات­ها است. بنابراین این طرح می­تواند طرح دموکرات­ها هم باشد. نکته دیگر این است که وقتی در امریکا تصمیمی از سوی یک دولت اتخاذ می­شود این تصمیم متکی به نظرات کارشناسانی است که این کارشناسان وابسته به دولت وقت نیستند. مثل آقای بن برنانکی در فدرال رزرو. معمولا به دلیل استقلالی که در نهادهای مالی و پولی امریکا نسبت به دولت دارند این طرح­ها طرح­هایی هستند که معمولا از پختگی کافی برخوردارند و همان طور که به شما گفتم به نظر من این طرح نجات اساسا طرحی است که در کنگره مطرح شده و بار اول هم که شکست خورد به این دلیل بود که جمهوریخواهان به آن رای ندادند. بنابراین این استدلال به نظر من صحیح به نظر نمی­رسد ضمن این که یادتان باشد این کاری که الآن بانک­های مرکزی جهان سعی می­کنند انجام دهند بازگرداندن اعتماد به نظام پولی و مالی جهان است. مهمترین کاری که دولت­ها در شرایط فروپاشی نظام بانکی می­توانند انجام دهند این است که به مردم اطمینان دهند که سپرده­های‌شان نابود نخواهد شد. الآن بانک­های مرکزی اروپا و دنیا تلاش می­کنند این کار را انجام دهند. از این جنبه آقای اوباما که بهتر می­تواند تزریق اعتماد کند تا دولت جورج بوش که در این ماه­های آخر خودش هم خسته شده بود. می­دانید که از یک سال مانده به پایان دولت جورج بوش همه منتظر بودند که او کی می­رود تا تکلیفشان روشن شود.

 

افرادی چون بن برنانکی که قبل از دولت جورج بوش در برنامه­های اقتصادی امریکا دخیل بوده است یا وزیر دارایی فعلی که او نیز از قبل از جورج بوش در اقتصاد امریکا حضور داشته است. در صورتی که قرار باشد تغییری بر سر حضور آنها به وجود بیاید به اعتقاد بسیاری از کارشناسان این تغییرات می­تواند تاثیرات منفی داشته باشد. زیرا این افراد خود در بطن کار بودند. آقای اوباما می­گوید که می­خواهد این افراد را تغییر دهد. این موضوع چگونه تفسیر می­شود؟

به درستی نمی­دانم. بستگی به این دارد که چه کسانی قرار هستند جایگزین شوند. ولی نکته من این است که در اروپا و کشورهای غربی تغییر افراد الزاما به معنای تغییر سیاست­ها نیست. حس انسان­ها نیز الزاما به معنای ثبات سیاست­ها نیست. این می­تواند در واقع یک تغییر نسل در نظام مالی و پولی ایالات متحد باشد. به هر حال در دو سه سال گذشته اتفاقاتی در اقتصاد امریکا افتاده است که فدرالیسم در آن مسئولیت دارد. یعنی هنگامی که نرخ بهره به 5/6 درصد می­رسد. وقتی که بانک­ها خانه 300 هزار دلاری را تبدیل به یک خانه 600 هزار دلاری می­کنند و روی آن 600 هزار دلار 520 هزار دلار وام می­دهند، این بدان معنا است که در جایی اشتباهی در حال انجام است. ما بایستی مسئولیت آن اشتباه را هم بالاخره به گردن کسی بیندازیم.

 

من در این زمینه نظری ندارم چرا که با ساختار سیاسی که می­خواهد تصمیم­گیری کند آشنایی روشنی ندارم و تصور می­کنم باید منتظر نتایج واقعی سیاست­گذاری­ها باشیم. این که آدم­ها بمانند یا بروند شاید خیلی مهم نباشد. این حرفی است که من در مورد آقای احمدی­نژاد هم در داخل ایران گفته­ام. همیشه گفته­ام ثبات یا بی­ثباتی مدیریتی سر سوزنی اهمیت ندارد. حتی ثبات یا بی­ثباتی سیاست­گذاری هم اهمیت ندارد. آن چیزی که مهم است محصولی است که ما به عنوان سیاست­گذاری­های خودمان به عنوان رهبران یک کشور می­دهیم.

 

بحران اقتصادی را اگر از بالا بنگریم می­بینیم که رهبران گروه 20 در واشنگتن گردهم آمدند و پیش­بینی کردند یک نظام مالی جدید تشکیل می­شود. این نظام مالی ممکن است چه مشخصاتی داشته باشد و به طور کل چگونه می­توان این گردهمایی را تفسیر کرد؟

ببینید آن چیزی که به نظر می­رسد این است که هژمونی ایالات متحده بر اقتصاد جهان بیش از سهم اقتصادی امریکا است. یعنی امریکا 28 تا 30 درصد جی دی پی جهان را تولید می­کند، اما سلطه­اش بر نظام مالی و پولی جهان بیش از 50 تا 60 درصد است. آن چیزی که من در جی 20 شاهدش بودم و می­دیدم که گفته می­شود، این بود که بنا است به کشورهای دیگر نقش پررنگ­تری داده شود. شاید آغاز پایان هژمونی امریکا بر نظام مالی و پولی جهان باشد اما نه آغاز پایان نظام سرمایه­داری...

 

یعنی می­توان چنین چیزی را تصور کرد که پایان نظام سرمایه­داری امریکایی که تقریبا تمام نظام سرمایه­داری دنیا وابسته به آن است، باشد؟ یعنی چنین چیزی را می­توان تصور کرد؟

نه ببینید، من گفتم آن چیزی که در جی 20 درباره­اش صحبت شده، این است. من حالا تاثیری درباره این مسئله ندارم که چه اتفاقی خواهد افتاد. شما اگر تاریخ خوانده باشید می­بینید که هر تمدنی افول می­کند. کشورهایی در تاریخ بودند که خیلی بزرگتر از امریکا نسبت به امروز جهان بودند و فروپاشیدند. همان طور که قرآن هم می‌گوید. بنابراین مثل هر پدیده دیگری آمریکا هم مردنی است. اما این که به این زودی بمیرد یا کی بمیرد اولا سوال است. ثانیا این که افول رهبری امریکا به معنای افول سرمایه­داری الزاما نیست. نظام سرمایه­داری از طریق همین سمبولی که داشته با انتخاب آقای اوباما نشان داده است که بر خلاف بقیه نظام­ها مکانیسم­های خوداصلاحی در درونش چنان خوب تعبیه شدند و کار می­کنند که این می­تواند خودش خودش را بازیافت کند. ما الآن، کشورهای موفقی که ازشان نام می­بریم می­توانند کاپیتلایسم را دنبال کنند. گیریم که اختلاف نطر بین روش آدام اسمیت یا جان مینار کینز باشد. اما هر دو در درون نظام سرمایه­داری صحبت می­کنند. گرچه به نظر من درباره آدام اسمیت سوء تفاهم در دنیا وجود دارد و به خوبی حرف­هایش فهمیده نشده یا صحبت نشده است.

 

یک واقعیتی که وجود دارد این است که چون ما نئولیبرالیسم اقتصادی را با نئوکونزرواتیسم سیاسی هم­زاد می‌بینیم و این دو هم­زاد هم بوده­اند، در واقع کراهتی که سیاست­های نظامی امریکا در دنیا ایجاد کرده همه را از لیبرالیسم امریکایی منزجر کرده است. در حالی که این دو الزاما یکی نیستند. یعنی اوباما وفاداری خودش را به لیبرالیسم طبیعتا نشان داده است. اصلا هیچ کس در امریکا جرات ندارد غیر از این حرف بزند. نکته من این است که آنچه در جی 20 گذشت این بود که نظام سرمایه داری شاید با نظام امپریالیستی در حوزه اقتصاد فرق کند. آن چیزی که امریکا در دهه­های اخیر داشته یک نوع هژمونی بوده است. می­دانید 73 کشور در دنیا هستند که تحت تحریم اقتصادی امریکا قرار دارند؟ حتی ژاپن؟ این را می­دانستید؟ برخی کالاها را امریکایی­ها تحریم می­کنند که فرستاده، خریده یا وارد شود. در مورد 73 کشور امریکا مقررات تحریم اقتصادی دارد. به هر حال این نشان‌دهنده یک نوع استکبار است. یعنی نوعی تحمیل سیاست یا قدرت سیاسی–نظامی بر اقتصاد است. وقتی این پایه­های اقتصادی تضعیف شود بدیهی است که بعدا در یک فرصت نظامی تضعیف شده را رقبا سعی می­کنند همانند فیلی که اندکی ضعیف شده، سرش بریزند و تا آن جا که می­توانند از گوشت تنش بکنند...

 

آخر نکته­ای که محل بحث است، این است که تمام اقتصادهای جهانی از ژاپن گرفته تا چین و روسیه و اروپا به نوعی وابستگی حیاتی به اقتصاد امریکا دارند.

بله، اما این وابستگی نیست، این همبستگی است. به همین دلیل من هم می­گویم که آنها نمی­خواهند سرمایه­داری سرنگون شود. نمی­خواهند امریکا از بین برود. بلکه رابطه­ای متوازن­تر می­خواهند. و الآن را بهترین زمان دیده­اند که به ایالات متحد فشار بیاورند که یک رابطه متوازن­تر و دو سویه­تر با پرهیز بیشتر از یک جانبه­گرایی به وجود آید. رابطه­ای که در آن توازن بیشتری میان دو شریک است. توازن بیشتری که بین سیاست و اقتصاد هست. اگر چین مازاد 250 تا 300 میلیارد دلاری با امریکا دارد. بنابر این به لحاظ اقتصادی باید بتواند از یک وجهه سیاسی متوازن­تری با امریکا برخوردار باشد. همین طور هند، استرالیا، برزیل و همین طور عربستان. اکنون اینها زمان را مناسب دیدند برای این که با حفظ نظام سرمایه­داری اندکی از هژمونی اقتصاد امریکا کم کنند، تاثیر و نقش بیشتری در اقتصاد جهان به عهده بگیرند و بتوانند رابطه دو سویه­تری با امریکا برقرار کنند. به‌هیچ‌وجه دنبال یک انقلاب در تحولات جاری جهان نباید گشت. از قول من این را بنویسید که انقلابی در کار نیست. این بدان معنا نیست که مثلا ژاپنی­ها بگویند ما بیاییم هژمونی خود را برقرار کنیم.             


نظر شما :