پنجمین بخش از مصاحبه عبدالسلام جلود باالعربیه

شب کودتا چه شد؟

۰۵ آبان ۱۳۹۱ | ۲۳:۳۰ کد : ۱۹۰۸۳۹۵ اخبار اصلی آسیا و آفریقا
یکی از هم رزمان انقلابیمان گفت خوب افسر تجسس را بکشیم و در وادی خاکش کنیم و تمام، همه چیز تمام می‌شود، گفتم نه.
شب کودتا چه شد؟

دیپلماسی ایرانی: "خاطرات سیاسی" مجموعه برنامه هایی است که شبکه العربیه از نیمه های اکتبر سال 2011 روزهای جمعه پخش آن را آغاز کرده است. در این برنامه، طاهر برکه، روزنامه نگار و خبرنگار لبنانی العربیه با چهره های سیاسی مطرح دنیا مصاحبه هایی را انجام می دهد که عموما بازگوکننده خاطرات آنها در دوران قبول مسئولیتشان است. خاطراتی که با همراهی و تعاملشان با رهبران سیاسی مختلف جهان همراه است.

طاهر برکه، یکی از مهم ترین مصاحبه هایش را با عبدالسلام جلود، نفر دوم دوران حکومت قذافی انجام داده است. مردی که از زمانی که قذافی به قدرت رسید دوشادوش وی بود و در بسیاری از پرونده های داخلی و بین المللی لیبی نقشی تعیین کننده داشت. وی که متولد 15 دسامبر 1944 است، از سپتامبر 1969 تا 1992 مسئولیت های مهم متعددی را در حکومت قذافی بر عهده داشت. جلود در 19 اگوست 2011 هم زمان با آغاز انقلاب مردمی لیبی از حکومت قذافی جدا شد و برای نخستین بار در طول سال های کنار گذاشته شدنش از قدرت توسط قذافی در زنتان، یکی از شهرهای انقلابی لیبی نمایان شد و پس از آن به دوحه رفت و در همان جا ماندگار شد. دیپلماسی ایرانی در نظر دارد هر هفته به طور مرتب این سلسله مصاحبه ها را منتشر کند. اکنون پنجمین بخش از این مصاحبه ها پیش رویتان قرار می گیرد:

ابتدای سپتامبر 1969 افسران آزاد نزد تو آمدند تا آموزش های لازم را به آنها بدهی. نتیجه آن چه شد؟

وقتی آنها برای آموزش نزد من آمدند، یک افسری را نزد خود داشتم که مهندس بود، او پوستش سبزه و اهل طرابلس بود که روابطی با یکی از افسران مرکز تجسس داشت، او آمده بود از پادگانی که تحت کنترل من بود، بازدید کند، دقیقا یک روز قبل از انقلاب، تا شب با هم بودیم و شب با همدیگر رفتیم به سمت آموزش، و خلیف حنیش که رئیس گروه شناخت بود به من گفت که امشب به او بگو، گفتم که نمی گم، گفت نمی گی؟..

چرا؟

گفتیم چون که او خودش گماشته است و ما را تحت نظر دارد..

واقعا هم شما را تحت کنترل داشت؟

نه نداشت، حرف درستی نبود.

پس چی؟

خوب به هر حال ما خیلی مواظب بودیم برای این که به هر کسی نمی توانستیم اعتماد کنیم. یک روز قبل از انقلاب یک افسر از اداره تجسس بیاید.. به نظر ما قضیه سیاسی بود...

یعنی برای چک کردن آمده بود؟

آره، با برادر حنیش رفتیم بیرون و وارد یک منطقه نظامی که خیلی آمادگی نظامی در آن بالا بود، شدیم، فهمیدیم که او در چارچوب امور ویژه اش نزد ما نیامده است، گفت که چرا نمی گویی ]که فردا می خواهیم انقلاب کنیم[ گفتم برای این که می رود و ما را لو می دهد، یعنی او ارتباط دارد و همه چیز را می گوید، گفت خوب بکشیمش و در وادی خاکش کنیم و تمام، همه چیز تمام می شود، گفتم نه. بعد از آموزش برگشتیم.. من دوره ای را در امریکا گذارنده بودم و با خودم 14 تفنگ آورده بودم که آن تفنگ ها را بین افسرها توزیع کردم. شش سال تفنگ ها و مهمات در خانه من بودند، شب انقلاب آنها را میان افسرها توزیع کردم. بعد از این که از آموزش برگشتیم، لازم بود که ما سلاح توزیع می کردیم و به آنها آموزش ها را تا ساعت دو می دادیم، اما وقتی که ساعت دوازده و نیم از آموزش برگشتیم، وقتی که سربازها خواستند از ماشین ها پیاده شوند، داشتم به طرف دفترم می رفتم که خلیف حنیش به دنبالم آمد و به من گفت که رئیس عبدالسلام نظرت چیست، آنها باید بدانند و آماده شوند، به آنها ابلاغ بکنیم و مخالفان را جایی حبس کنیم، آنها را در گاراژهای بزرگ بگذاریم و تمام. خودش از لحاظ امنیتی کار صحیحی نبود ولی ترسیدم بگویم نه فکر کند که من از موضع ترس می گویم نه در حالی که خیلی مهم بود که از خودمان شجاعت نشان دهیم. گفتم باشد موافقم. کسانی که با من حرکت کردند شامل واحدهای مهندسی، دفاع هوایی و دفاع دریایی بودند. تقریبا 3700 نیرو بود. بعدا، ما یک نفر را داشتیم سرباز بود که اسمش ابو سوده بود، مهندس و اهل قریان بود، با یک ماشین فولکس واگن رانندگی می کرد. آن موقع ماشین های همه افسران سازمان امنیت فولکس واگن بود. ساعت دو و نیم یک ماشین فولکس واگن وارد پادگان شد. من یک سری از سربازهای زبده و قدرتمند را برای نگهبانی از دروازه ها گذاشته بودم که هر کسی که وارد شود را دستگیر کنند، یعنی بدون هیچ تساهلی. آنها هم افسرهای سازمان امنیت را بازداشت می کردند. این سرباز ما هم که آمد او را گرفتند و بازداشت کردند، در حالی که خیلی خوشحال بود که ماشین دارد، دستگیرش کردند. او یک سرباز مهندس بود. او را به باد کتک گرفتند در حالی که هی داد می زد، عبدالسلام کجایی. آنها خیال کرده بودند که او افسر سازمان امنیت است. (با خنده)

در تمام این قضیه معمر قذافی کجا بود؟

او در بنغازی بود. قصه ای که من برای تو می گویم در طرابلس است.

یعنی او هم داشت نقشه کودتا را اجرا می کرد؟

بله، قطعا..

یعنی او هم به مسئولیت خودش عمل می کرد؟

بله، قطعا، او هم داشت وظیفه خودش را انجام می داد.

در این اثنا با او هم در تماس بودید؟

نه، آخرین تماسی که با او داشتیم هنگام سفرش بود که بن غریف با او تماس گرفت. فقط همین بود. ما همه تماس ها را متوقف کرده بودیم، همه تلفن ها و مکالمه ها را. در حدود ساعت چهار و نیم برادر والدی نزد ما آمد. برادر والدی در ترهونه بود. برادر والدی با یک کامیون به همراه چند سرباز آمده بود. خودش تنها بود، نیروهای نظام را رسانده بود و آمده بود. او داشت به سمت رادیو و تلویزیون می رفت. کمی پیش ما ماند و بعد رفت به سمت رادیو و تلویزیون، من تعجب کرده بودم، چگونه می شود برادر والدی به تنهایی با کامیون بیاید و بخواهد به سمت رادیو و تلویزیون برود، درست بود که با خودش سرباز داشت ولی آنها را رسانده بود. او به سمت رادیو و تلویزیون رفت، ما هم نزدیک ساعت پنج و نیم خارج شدیم در حالی که با خودمان هیچ مهماتی نداشتیم. همه مهمات را از ما گرفته بودند. 3700 سرباز با من بودند که شامل واحدهای نیروی هوایی و دریایی و مهندسی می شدند. 49 سرباز تفنگ داشتند ولی تیر نداشتند. یک سرباز هم فقط پنج گلوله داشت. برای این که همه مهمات را از پادگان ها جمع آوری کرده بودند. همه چیز را گرفته بودند، بنزین، ذخایر نظامی همه چیز را. برای اولین بار است که این را می گویم برای این که در تاریخ ثبت شود، ما کتیبه ای ]گروه شبه نظامی[ داشتیم به اسم کتیبه عمر مختار که به تو گفته بودم به خاطر آن یکی از افسرها مرا بیرون انداخته بود که این کتیبه مورد اعتماد ما بود، وقتی که از انقلاب با خبر شدند، به این کتیبه اجازه دادند که در شبهه دور هم جمع شوند، یعنی 1200 کیلومتر آن طرف تر، و اجازه نمی دادند که با همدیگر حرکت کنند، هر کس به تنهایی حرکت می کرد. این را برای اولین بار است که در تاریخ می گویم. یعنی کتیبه ای از طرابلس به سبهه منتقل شد در حالی که می ترسیدند..

می ترسیدند تحرکی از خود نشان دهد.

آره، تحرکی از خود نشان دهد و کاری کند. یعنی خواستند بر آن غلبه کنند. به این کتیبه اجازه دادند که جمع شوند گفتند که در سبیهه می توانید دور هم جمع شوید. ما این کتیبه را از دست دادیم، هر کتیبه 13 افسر داشت، افسر آزاد، این یکی از کتیبه هایی بود که از دست دادیم. کتیبه دیگری که از دست دادیم در زاویه بود که افسرها آن را رها کرده و آن را از حرکت باز داشته بودند.

ما راه افتادیم، بعدا خلیفه حنیش که نقشی اثرگذار در حرکت داشت و برای خود صاحب نظر بود و یکی از چهره های انقلاب محسوب می شد، یک افسر پلیس را می شناخت که از انبار مهمات پلیس خبر داشت. او ساعت پنج به سمت خانه اش رفت و او را به سمت انبار برد. ساعت شش و نیم ما در میدان الجزایر بودیم در حالی که پلیس و پادگان های پلیس هم حرکت کرده بودند، ساعت شش و نیم شش ماشین برای ما مهمات آوردند. سربازها خوشحال شدند و پایکوبی کردند، واقعا مهمات که آمدند خیلی خوشحال شدیم. حقیقتش مقاومتی که در بنغازی توقع داشتیم عکس آن در طرابلس شد. یعنی مقاومت اصلی در طرابلس شد. به اندازه ای که رئیس پلیس طرابلس در جایی که کسی نمی دانست کجاست، مخفی شد، او در مضافی، کسی فکر نمی کرد که او در مضافی باشد، از آن جا تماس می گرفت و می گفت مقاومت کنید. او خودش سرهنگ بود. افسری بود به اسم عقیل که بسیار شجاع و مقاوم بود، طوری که وقتی که مهماتش تمام شد با دست خالی مقاومت کرد. بعد از این که افسران عالی رتبه را دستگیر می کردیم، به آنها می گفتیم که با مراکز پلیس تماس بگیرید و خودتان را معرفی کنید و بگویید که دستگیر شده اید و همه چیز تمام شده و انقلاب پیروز شده و لازم است که سلاح هایتان را تحویل دهید.

یعنی شما آنها را وادار می کردید که این حرف ها را بزنند؟

آره. یعنی به آنها می گفتیم خودشان زنگ بزنند و این حرف ها را بزنند، و این مسائل کمک..

کمک کرد و عملیات شما را تسهیل بخشید؟

آره، تسهیل بخشید و طبیعتا خیلی هم کمک بزرگی کرد.

 

ادامه دارد..

کلید واژه ها: عبدالسلام جلود


نظر شما :