بیست و نهمین بخش از کتاب «غریبه»
موتورسواری و خاطره برخورد با پلیس

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و نهم آن را می خوانید:
وقتی از ماریه برگشتم، بعد از این که غذا را در یک منطقه کوچک بسیار آرام که هیچ وقت از ذهنم نخواهد رفت خوردم، با سریعترین سرعت ممکن به سمت خانه راندم. گویی همه ماشینها و موتورها و وانتها از دور و برم کنار میروند. احساساتی که موتور سواری برایم به وجود میآورد را دوست دارم، همان حسی که سبب میشود آزادانه و بدون اکراه روی آسفالت لیز بخورم. در ماشین، إحساس میکنم که زندانیام. پیاده راه رفتن هم سبب میشود إحساس کنم که محکومم که از طرف چشمها زیر نظر باشم. سوار موتور شدم، آنقدر سریع میرفتم که به کسی فرصت کافی نمیدادم چهرهام را برانداز کند. از قوانین و سازمانهایشان آزاد شدم، کاری نمیکنم جز این که از دنیایشان عبور کنم. اما همین که به نخستین تقاطع میرسم، دنیای واقعی را دوباره درمییابم، به شکلی بسیار گذرا گویی که زندگیام را در آنجا از دست میدهم. کمی که دور میشوم، وانت کوچک پلیس راهنمایی و رانندگی را میبینم، در کنارش وانتی دیگر که به عرض خیابان ایستاده است. بار دیگر به آنها بر میخورم! افکار مرا هل میدهند و واژهها در ذهنم به هم برخورد میکنند، طوری که معنای خود را از دست میدهند. توقیف، وساطت، جریمه، جرم نابخشودنی... چهار نفر از وانت پلیس پیاده میشوند، یکیشان زن است. مثل این که میخواهند یک نفر را بازداشت کنند. شاید هم صرفا یک نظارت باشد، نمیدانم. اما مساله این است که من هیچ ابزار روشنایی هشداری را نمیبینم، و من به آنها یورش بردم و پاهایم را روی ترمز فشار دادم. موتورم به زحمت سرعتش را کم کرد، در میان صدای بوق ممتد از تقاطع عبور کرد و در حالی که با صدای تقتق آزاردهندهای به سقف یک کامیون پلیس برخورد میکرد، مسیرش را به پایان رساند.
- هوی، چت شده؟
پلیس زنی با موهای بور کوتاه و دهان بزرگ، از من این پرسش را پرسید در حالی که بیشتر وقتها در چنین حالتهایی پلیس قبل از اینکه حرفی بزند تفنگ بزرگش را که به زحمت بالای سینهاش نگاه میدارد و به سمت طرف میآید.
یکی از همکارانش برای نجاتمان آمد، کمکم کرد توازنم را بازیابم، و کیفم که روی زمین افتاده بود را دستم داد. با نگرانی در چشمهایشان خیره شدم درحالی که تلاش میکردم در چشمهایشان جلوهای از بربریت که وجود نداشت کشف کنم.
- این از بیتوجهی شماست خانم کوچولو، نمیبینی چراغ قرمز است؟
در واکنش سخنرانی طولانی و شیرینی شامل توجیه و خنده زورکی و تملق ایراد کردم. ده بار معذرت خواستم. آنقدر صحبت کردم تا خستهشان کردم. قبل از اینکه خانم به آرامی حرفم را قطع کند، نگاهی معنیدار میان خودشان رد و بدل کردند و گفت:
- از الآن، بیشتر مراقب خودت باش. میدانی چند موتورسوار سالانه در پاریس کشته میشوند؟
دوباره حرکت کردم در حالی که سرم کمی گیج میرفت. کمی موتور را به حال خود رها کردم تا کمی آرام شوم. برگشتم، انگار که در سینما هستم، صحنهای که اکنون به خاطراتم پیوسته است را مرور کردم، إحساس خجالت کردم، سرخ شدم و عرق کردم. در آن لحظات، از خوار و خفت خودم منزجر شدم، آن میل شدیدی که سبب میشد صورتم را در کفشهای برقزدشان ببینم. واژههایم به سراغم برگشتند، نگران، مثل بچهای رقتآور. عذرخواهی و طلب بخششم را به خاطر آوردم. در حالی که باید به جای آن حالت رقتآور، مغرور و متبکر میبودم. دوست داشتم کنارشون باشم.
ادامه دارد...
ترجمه: سید علی موسوی خلخالی
نظر شما :