سی‌ودومین بخش از کتاب غریبه

اولین دعوایم در پاریس

۰۷ آذر ۱۴۰۴ | ۱۸:۰۰ کد : ۲۰۳۶۴۶۱ اخبار اصلی کتابخانه
وباره، این بار با عقب گاری، به پایم زد. درد آنقدر شدید بود که باعث لرزیدنم شد. دوباره نگاهمان به هم گره خورد، اما حتی یک کلمه عذرخواهی هم از لب‌های جمع شده‌اش خارج نشد. سپس انفجاری در درونم رخ داد، یک هیروشیمای مینیاتوری موقتاً از بین رفت – تردیدها، ترس‌ها، تردیدها و سردرگمی‌هایم. شروع کردم به عربی فحش دادن و ناسزا گفتن به او، آنقدر شدید که احساس کردم می‌توانم به سینه‌اش خنجر بزنم
اولین دعوایم در پاریس

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.

آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش سی‌ودوم آن را می خوانید:

(در همان لحظات نخست، دیدن آن مردمی که واقعا با چرخ‌دستی‌هایشان مسابقه گذاشته‌اند بدون این‌که بتوانم به این گرداب وارد شوم، مجذوبم می‌کند. چرخ‌دستی‌ها با زنجیری به هم بسته شده بودند که فقط با انداختن سکه‌ای در جعبه‌ای کوچک باز می‌شد. خوشبختانه، خیلی زود متوجه ترفند شدم، چون کل جمعیت درست جلوی چشمم این کار را کردند. چرخ‌دستی‌ها با نیروی زیادی کشیده می‌شوند و صدای جیرجیر وحشتناکی ایجاد می‌کنند که دل آدم را به درد می‌آورد. چند متر دورتر، دیگر مصرف‌کنندگان بزرگ، چرخ‌دستی‌هایشان را می‌آوردند و صدای وحشتناکی ایجاد می‌کردند. من هم به نوبه خود، کیف پولم را بررسی کردم، سکه‌ام را مثل یک پوند طلا در دست گرفتم (اغلب به من گفته می‌شد مراقب دزدها باشم) و با ترس سعی کردم وسیله نقلیه‌ای برای پیوستن به مسابقه پیدا کنم.)

مسابقه‌ام آنقدر خوب پیش رفت که تا اندازه زیادی از آن لذت می‌بردم. خیلی آسان است که زنی چرخ‌دستی‌ای را با دست ثابت نگه دارد و براند و از همه طرف انتظار حرکت داشته باشد و از آنها جلو بزند. ساکنان بومی، غرق در مسابقه‌ی دیوانه‌وار خود، هیچ توجهی به من نمی‌کردند، و تنها به همین دلیل، از آمدنم خوشحال بودم. نادیده گرفتن من قطعاً ترجیح دارد، اما کمتر از رویارویی اجتناب‌ناپذیر با اهالی است، و واقعیت این که من خودم را در رویارویی با ضرورت بالا بردن صدایم و باز کردن راهم از میان جمعیت می‌دیدم. در آن زمان، همه چیز آنقدر خودکار پیش می‌رفت که فکر می‌کردم در یک پیست مسابقه هستم. در صف، به ردیف اول رفتم که ناگهان از جهتی نامعلوم، یک گاری حمل بار ظاهر شد. کاروانی واقعی از بوهمی‌ها، به رهبری زنی تنومند با لباسی گلدار و بی‌حوصله. آن توده عظیم غذا بدون اینکه سرعتش را کم کند، در پیچ از کنارم گذشت و ساق پاهایم هنگام عبور به آن برخورد کردند. درد شدید و تا اندازه‌ای شگفت‌آور داشتم. با شوک به رقیبم نگاه کردم که بدون هیچ تردیدی با نگاهش مرا مبهوت می‌کرد. خشمم شعله‌ور شد، اما مثل همیشه دلم به هم پیچید و چشمانم گود افتاد. این نشانه‌ای از رقابت برای زن چاق بود که از آن برای عجله در عبور استفاده کرد. دوباره، این بار با عقب گاری، به پایم زد. درد آنقدر شدید بود که باعث لرزیدنم شد. دوباره نگاهمان به هم گره خورد، اما حتی یک کلمه عذرخواهی هم از لب‌های جمع شده‌اش خارج نشد. 

سپس انفجاری در درونم رخ داد، یک هیروشیمای مینیاتوری موقتاً از بین رفت – تردیدها، ترس‌ها، تردیدها و سردرگمی‌هایم. شروع کردم به عربی فحش دادن و ناسزا گفتن به او، آنقدر شدید که احساس کردم می‌توانم به سینه‌اش خنجر بزنم. برای اولین بار، در کلماتم لکنت نداشتم؛ علاوه بر این، آنها آزادانه جاری می‌شدند، مانند سیل، مانند فواره‌ای از اسید سوزان، و مهم نبود که او کلمه‌ای را نمی‌فهمید. در نظر من، کینه باید جای خود را به احساسی نه چندان شریف می‌داد – آیا باید صبر می‌کردم تا به یک فروشگاه بزرگ بروم تا بالاخره نفرت را احساس کنم؟ تا این که زن در نهایت عقب‌نشینی کرد.

-    «غیرممکن است، باید پلیس خبر کنم»، صدای خش‌داری از یک طرف صف آمد.

این حرف فوراً به دلم نشست، انگار یک سطل آب سرد رویم ریخته بودند. دوباره به اقتدار، یونیفرم، تخلف و بازجویی فکر کردم، تمام ارواحی که از وقتی پام را از زندان بیرون گذاشتم، مرا تسخیر کرده‌اند. سیل توهین‌ها به دهانم سرازیر شد و با تلاش فراوان، جایم را در صف، جایی که به زور تصرف کرده بودم، ترک نکردم. آیا این یک پیروزی خوب است؟ من این را نمی‌دانم. هیچ چیز حسادت‌برانگیزی در مورد شخصی که شبیه یک گاری‌ران است، وجود ندارد. اما احساس مبهمی داشتم که اریک به من افتخار خواهد کرد، زیرا برای اولین بار، شرمِ برگرداندن گونه‌ی دیگرم را تجربه نخواهم کرد.

ادامه دارد...

کلید واژه ها: کتاب غریبه غریبه ملیکه اوفقیر مغرب مراکش فرانسه پاریس


نظر شما :