سیامین بخش از کتاب «غریبه»
کافههای ترسناک پاریسی

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از ۲۰ سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش سیام آن را می خوانید:
اگر ترسم فقط محدود به لباس نظامی بود، خوشبختترین زن بودم. پاریس در برابر چشمانم صحنهی دشمنیاش، جنگ سنگر به سنگر روزانهی جمعیت ناراضیاش را نمایان میکند. آنها سالها خود را برای نبرد آماده کردهاند و از زمان کودکان طوری تربیت شدهاند که در بزرگسالی به افرادی پرتوقع تبدیل شوند و جنگهای کوچک خودشان را به راه بیاندازند. هیچ چیز مرا برای این وضعیت آماده نکرده بود.
در پیادهروی کافهها، پیشخدمتهای معروف پاریسی، با آن پیشبندهای رسمی سیاه و سفیدشان مرا میترسانند، بیشتر از نیروهای پلیس. همینکه فکر نشستن در کافهای به سرم میزند، از نگاه سنگین تحقیرآمیزشان میترسم. چند بار از آنها با صدای کوتاه نرمی چیزی خواستهام؟
- خواهش میکنم.
پاتریک از کنارم میگذرد، مرا لمس میکند، در حالی که تظاهر میکند مرا ندیده است.
- آقا، خواهش میکنم.
- یک دقیقه صبر کن.
بیشتر از هر جایی از پاریس، منتظر شدم. دو دقیقه منتظر شدم، ۱۰ دقیقه. دقایقی را منتظر شدم که قابل شمارش نیستند. بیشتر انسانهای آزاد از رابطه وابستگی دردآور به ساعتها و زنگهای هشدارشان محافظت میکنند، این افزودهی تقریباً مادیگرایانه، آنها را وادار میکند تا هر ثانیه را طوری جمعآوری کنند که انگار آخرین ثانیه است. وقت کافی دارم. اما آرامشِ لطیف، آن چشمانِ تهی که از من عبور میکنند، گویی من پنجرهای گشوده به نیستی هستم، مرا میترساند.
پاتریک بعد از اینکه به همه دنیا خدمترسانی کرد و با یک روزنامهفروش درباره سیاست صحبت کرد، با اکراه سمت میزم آمد.
- چه شده؟
چه شده؟ چیز مهمی نیست. هر اتفاقی که بیفتد. او با انزجار و خشم اطاعت خواهد کرد. فقط آرامش من حفظ شود. یک رمز ضمنی عجیب بین پیشخدمت کافیشاپ پاریسی و قربانی وجود دارد، یک رابطه سلطهجویانه که نقشها را معکوس میکند. من پول میدهم تا ناشناس بمانم، تا بتوانم در رویش فریاد بزنم. من پول میدهم تا با اغماض با من رفتار شود، بنابراین نمیتوانم به هیچ وجه قدردان باشم.
بعد از آن سالها، بعد از تماس با خارجیها، آن افراد آزادی که از کشورهای دیگر آمدهاند، یاد میگیرم که این نمونه، الگوی خاص پایتخت فرانسه است، کافهها همانطور سمبل هستند که برج ایفل سمبل است.
از آن موقع، از قرار ملاقاتها در کافهها که همیشه نیم ساعت زودتر به آنها میرسم، میترسم. فکر این که دیر برسم أصلا برایم قابل تحمل نیست. حتی قبل از این که بنشینم آماده رویارویی میشوم، نفسی تازه میکنم و بر افکارم متمرکز میشوم. گویی که بوکسور هستم. چرا باید إحساس خصمانه رویارویی با ساکنان اصلی این کشور داشته باشم؟ تربیت شاهزاهوارم در کاخ، در ذهنم رسوخ کرده و همچنان ریشههایش با قدرت در اعماقم باقی مانده است.
- به من گفته شده است که تهاجمیتر باشم. اصلا کوتاه نیایم.
ادامه دارد...
ترجمه: سید علی موسوی خلخالی
نظر شما :