سیویکمین بخش از کتاب غریبه
اولین روز رفتن به فروشگاه در پاریس
دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش سیویکم آن را می خوانید:
با این وجود همچنان ساختار زندگی جدیدم از دستم در میرفت. تسلط کمی بر حوادث داشتم تا آنجا که چارهای نداشتم جز این که غرورم را فروبخورم و طرف دیگر گونهام را پیش بیاورم. این کاری است که مسیحیها، حداقل به لحاظ نظری، انجام میدهند. تا این که بتوانند توفیق رسیدن به بهشت برین را بیابند. اگر این طوری ظفرمند میشوند، من هزار بار ظفرمند شدم؛ و مستحق آن هستم که دست راست خدا بنشینم و با فرشتهها همنوا شوم. برای این که برای هر شیونی، لبخند تهذیبشدهای تحویل دادم، و برای حسابرسی هر چیزی که به صورتم پرتاب شد، تشکر کردم، و برای هر اظهار نظر تحریک آمیزی، با بخشودگی واکنش نشان دادم.
کم کم، پاریس به مدرسهای برای پرخاشگری تبدیل شد. در آن یاد گرفتم که خودم را باز یابم، در حالی که مردان آزادهای که تحت شدیدترین فشارها هستند را زیر نظر بگیرم. دیر یا زود، ترسم فرومیپاشد و با قدرتی دو چندان تلافی خواهم کرد. حداقل این چیزی است که انتظار دارم، هیچکس نمیتواند تا ابد با ترس زندگی کند، حتی آن کسانی که ترس عذابشان داد و شبها را با آن به روز رساندند.
آن مرکز خرید بزرگ (سوپرمارکت)، آن گستره وسیع و فریبنده از مصرف پیروزمندانه، نخستین زمین بازی آموزشی من است. وقتی که از خودرو پایین میآیم، درک میکنم که من به یک قوطی وارد میشوم. مصرفکننده بزرگ (این لقبی است که به مصرفکنندهای دادهام که خریدهای بزرگ انجام میدهد) دو فکر اصلی در ذهنش دارد: دستاورد سریع، و عدم اجازه دادن به کسی برای تجاوز به حقوقش. انسان آزاد، با وجود این که آزاد است نمیتواند برود هر کار دلش میخواهد بکند، و وقتی که میآید، به هر شیوهای که بیاید، این دو موضوع در ذهنش است. به سرعت، همیشه به سرعت. وقتی که میگذریم، در طول فرارمان، محلههای مردمی را کازبلانکا میپنداریم، طرز راه رفتن بیهدف عابران پیاده مرا شگفتزده کرد، حتی اگر در وضعیت اسفناکی نباشیم، قهقه سر میدهم و میخندم. سرشان را مثل کارگرهای فیلم چارلی چاپلین، دوران مدرن، بالا نگه میدارند و راه میروند.
در همان لحظات نخست، دیدن آن مردمی که واقعا با چرخدستیهایشان مسابقه گذاشتهاند بدون اینکه بتوانم به این گرداب وارد شوم، مجذوبم میکند. چرخدستیها با زنجیری به هم بسته شده بودند که فقط با انداختن سکهای در جعبهای کوچک باز میشد. خوشبختانه، خیلی زود متوجه ترفند شدم، چون کل جمعیت درست جلوی چشمم این کار را کردند. چرخدستیها با نیروی زیادی کشیده میشوند و صدای جیرجیر وحشتناکی ایجاد میکنند که دل آدم را به درد میآورد. چند متر دورتر، دیگر مصرفکنندگان بزرگ، چرخدستیهایشان را میآوردند و صدای وحشتناکی ایجاد میکردند. من هم به نوبه خود، کیف پولم را بررسی کردم، سکهام را مثل یک پوند طلا در دست گرفتم (اغلب به من گفته میشد مراقب دزدها باشم) و با ترس سعی کردم وسیله نقلیهای برای پیوستن به مسابقه پیدا کنم.
ادامه دارد...


نظر شما :