بیست و پنجمین بخش از کتاب «غریبه»

اولین فروشگاه رفتن بعد از زندان

۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ۱۸:۰۰ کد : ۲۰۳۲۷۱۵ اخبار اصلی کتابخانه
نویسنده خبر: سید علی موسوی خلخالی
روزها می‌گذرند و من نظاره‌گر رام شدن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی دنیای آزاد هستم. از دوشنبه تا جمعه، همه آنها با هوشیاری و تسلیم در سیلو هستند. شنبه، روز تاتارها، درها باز می‌شوند و همه مثل گله بیرون می‌آیند و به مغازه‌ها هجوم می‌آورند. زیرا لازم است همه چیز، به ویژه هر چیزی، عرضه شود و مراکز تجاری خالی شوند تا آنچه نیاز هفته بعد را برآورده می‌کند، انباشته شوند.
اولین فروشگاه رفتن بعد از زندان

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.

آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و پنجم آن را می خوانید:

روزها می‌گذرند و من نظاره‌گر رام شدن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی دنیای آزاد هستم. از دوشنبه تا جمعه، همه آنها با هوشیاری و تسلیم در سیلو هستند. شنبه، روز تاتارها، درها باز می‌شوند و همه مثل گله بیرون می‌آیند و به مغازه‌ها هجوم می‌آورند. زیرا لازم است همه چیز، به ویژه هر چیزی، عرضه شود و مراکز تجاری خالی شوند تا آنچه نیاز هفته بعد را برآورده می‌کند، انباشته شوند. ایریک شروع کرد مسئولیت را بر من تحمیل کردن، به عبارت دیگر، به من اجازه می داد به خیل افرادی که به فروشگاه‌ها هجوم می‌آورند، بپیوندم. او می‌داند چه باری را به دوش می‌کشد، می‌داند ازدحام جمعیت چه تأثیری بر احساسات جریحه‌دار من دارد. اما راه بهبودی از فروشگاه می‌گذرد، و با وجود تردیدهایی که داشتم، تصمیم گرفتم که دنباله‌روی او شوم. مدام به من می‌گفت که دیر یا زود، خودم تنها به آنجا می‌روم. و تقریباً به این موضوع قانع شده بودم.

من هرگز اولین دیدارم از مرکز خرید، آن غار علی بابا را فراموش نخواهم کرد. مجموعه‌ای از کالاها، رنگ‌ها، سر و صدا و موسیقی. غذا همه جا بود، چندش‌آور و در عین حال شگفت‌انگیز، مثل توده‌ها و هرم‌ها و کپه‌ها روی هم انباشته شده بود. کشوهای یخچال پر هستند و نور شدید، کالاهای تازه، بسته‌ها و کیسه‌های کوچک را نمایان می‌کند... نکته اصلی این است که همه چیز به مقدار فراوان وجود دارد.

یک عمر از آنچه ضروری بوده است محروم بوده‌ام، و اینجا چیزهای اضافی و غیرضروری در برابرم گسترده شده‌اند. تا جایی که چشم کار می‌کند. کره... اگر تنها بود، کل یخچال را پر می‌کرد. کم نمک، نمک سود شده، نرماندی، ۵۰٪ چربی، قابل مالیدن روی نان، با شیر تازه... آنقدر زیاد هستند که من بین آنها گم می‌شوم. ده‌ها نوع، در بسته‌بندی‌های مختلف، از فویل آلومینیومی ساده گرفته تا جعبه‌های پلاستیکی، که همگی با رنگ‌های روشن، طلایی، نقره‌ای و قرمز تزئین شده‌اند. و شیر، که به نوبت در فهرستی بی‌پایان ذکر شده‌اند: کامل، بدون چربی، نیمه‌چرب، غلیظ‌شده، پودری، در قوطی، در بطری، منجمد در قالب... من جرأت نمی‌کنم به هیچ‌کدام از این کالاهایی که دیروز ممنوع بودند و ناگهان پس از چهار ساعت پرواز از بیست و چهار سال زندگی‌ام در جهنم و برزخ، سرریز شده‌اند، دست بزنم.

-    هر چه می‌خواهی بردار. ایریک به من گفت.

من چه می‌خواهم؟ نمی‌توانم چیزی بخواهم. دراز کردن دستم به سمت این گنجینه‌ها مرا فلج می‌کند. می‌ترسم که با اولین نشانه‌های مشکل، شاهد ظهور خبرچین‌های امنیتی باشم که ممکن است مرا به سرقت متهم کنند و به زندان بکشانندم. عروسک‌های شنبه، دور و بر من، بی‌شرمانه مشغول انبار کردن محصولاتی بودند که به محض اینکه چشمشان به آنها می‌افتاد، بی‌خیال آنها را داخل سبد خریدشان می‌انداختند.

پس از آنکه حیرتم فروکش کرد، احساس عصیان عمیقی مرا فرا گرفت، لباس‌هایم همه حالت عصیان گرفتند. با همه این تولیدات کساد که تاریخ مصرفشان تمام شده، چه می کنند؟ 

باورم نمی‌شد که در تمام پاریس معده‌های کافی برای خوردن نصف این مقدار شیر وجود داشته باشد. چه اتفاقی برای این توده کره کم نمک که هیچ کس آن را نمی‌خواهد، شاید به این دلیل که گاو قرمز روی بسته‌بندی‌اش جذابیت کمتری نسبت به گاو قرمز کنارش دارد، خواهد افتاد؟ اریک نمی‌دانست چطور به من جواب بدهد، جز اینکه بگوید: این کالا را می‌توان دور انداخت یا معدوم کرد، تا وقتی که اینجاست، مهم نیست. کدام یک از مشتریانی که دور یخچال جمع شده‌اند، می‌دانند که کمتر از چهار سال پیش، یک قالب کره برای من مظهر اوج تجمل بود؟ شلوغی چرخ‌دستی‌ها آن‌قدر شد که انگار داشتند از ماشین‌های بیرون تقلید می‌کردند، سرم گیج رفت، برای همین تصمیم گرفتم بنشینم.

ادامه دارد...

روزنامه نگار، مترجم و سردبیر دیپلماسی ایرانی.

اطلاعات بیشتر

کلید واژه ها: کتاب غریبه ملیکه اوفقیر مغرب مراکش فرانسه پاریس خاطرات


( ۱ )

نظر شما :