دیپلماسی حاج قاسم ۴۸ اسیر را آزاد کرد

۲۹ بهمن ۱۳۹۸ | ۱۱:۵۵ کد : ۱۹۸۹۶۴۴ سرخط اخبار

اسیرشده بودیم در کشور غریب. هر روز شکنجه‌های آمریکایی در کشور سوریه. بیش از 30 کیلو وزن کم کرده بودیم. قبل از پیغام حاج قاسم امیدی به زنده ماندن نداشتیم. پیغام این بود «نگران نباشید به‌زودی آزاد می‌شوید».

مجله فارس پلاس؛ سودابه رنجبر: «خیلی از اتفاق‌ها تا مدتی راز است و حرف زدن درباره آن‌ها ممنوع؛ اما زمان که می‌گذرد، رازها برملا می‌شوند. حالا وقت آن رسیده  تا بدانید چه کسی 48 اسیر زائر ایرانی را در سوریه آزاد کرد!». این‌ها را «امیر اسکندری» می‌گوید. شخصی که ۷ سال پیش در چنگال نیروهای «جیش الحر» در سوریه اسیر بوده: «اگر امروز سردار سلیمانی بود، لابد بازهم می‌گفت: «نه! نگویید. عکس نیندازید. در این مورد حرفی نزنید. این کارها برای خداست...»؛ اما شما شاهد باشید که چه قصه‌هایی در سال‌های آتی از قهرمانی حاج قاسم خواهید شنید.»

رازهای قهرمانی سردار

 لابد از خودتان می‌پرسید، چرا با شهادت سردار باید این قصه‌ها نقل شود؟ چون تا خودش بود، اجازه نمی‌داد پرده از رازهای قهرمانی‌اش برداشته شود.

 یکی از همین قصه‌های شنیدنی، آزادی ۴۸ اسیر زائر ایرانی در سال ۱۳۹۱ است که در مسیر رسیدن به بارگاه حضرت زینب (س) در چنگال نیروهای «جیش الحر» سوریه اسیر شدند. زائرانی که ۵ ماه در مخروبه‌های شهرهای جنگ‌زده سوریه شکنجه روحی و جسمی شدند تا بالاخره با دیپلماسی موفق حاج قاسم به آغوش خانواده‌هایشان بازگشتند. درحالی‌که هرلحظه ممکن بود نیروهای جیش الحر مثل همه موارد دیگر، اسراء را شهید کنند؛ اما هیچ‌وقت اذهان عمومی متوجه نشد که آزادی این اسرا به کمک  دیپلماسی سردار سلیمانی و موقعیت ویژه او در منطقه، رقم خورد.

پیغام آزادی رسیده بود

 «اسکندری» اهل سیرجان کرمان است. قبل از اینکه بین ۴۸ نفر در سوریه  اسیر شود. جزء نیروهای امنیتی جنوب کرمان، چندین بار با سردار سلیمانی روبه‌رو شده بود. اسکندری وقتی زائر سوریه شد که هنوز مُهر بازنشستگی‌اش خشک نشده بود.

او برای گفتن خاطراتش به‌سختی حرف می‌زند. بااینکه ۵ ماه در کشوری غریب اسیر بوده؛ اما روزهای سخت و دشوار را به پس ذهنش فرستاده است. در نقل خاطره تنها از روزی یاد می‌کند که پیام حاج قاسم در زیرزمین مخوف و شکنجه‌گاه زندان به گوشش رسید. می‌گوید: «چند نفر از اعضای بنیاد «انسان دوستانه» ترکیه برای میانجیگری بعد از چند ماه به دیدن ما آمدند. یکی از آن‌ها بین اسراء حرکت می‌کرد تا حال‌وروز اسراء را از نزدیک ببیند. به من نزدیک شد طوری که نیروهای جیش الحر متوجه نشوند؛ زیر گوشم گفت: «حاج قاسم سلام رساند و گفت اصلاً نگران نباشید، به‌زودی به ایران برمی‌گردید.» شنیدن نام حاج قاسم  در زندان کم از آزادی نداشت. وقتی حاج قاسم قولی را می‌داد؛ یعنی اتفاق افتاده. با شنیدن این خبر چنان نور امیدی در دل اسراء جوانه زد که همه خودمان را در ایران تصور می‌کردیم و خوشبختانه باکمی صبر و تحمل همین اتفاق افتاد.»

اسکندری توضیح می‌دهد: «با شنیدن پیغام حاج قاسم به یاد خاطره‌ای از او افتادم که وقتی نمایندگان بنیاد انسان‌دوستانه ما را ترک کردند، برای بقیه دوستان در زندان تعریف کردم.

اسیر نباید تشنه و گرسنه بماند

 شنیدن این خاطره درحالی‌که اسیر زندان دشمن بودیم، چنان حال دوستانم را  دگرگون کرد که مطمئن شدند، اگر سردار سلیمانی به آن‌ها قول آزادی بدهد، حتماً آزاد می‌شوند. برایشان تعریف کردم «سال‌های پیش قبل از بازنشسته شدن، جزء نیروهای امنیتی مبارزه با اشرار جنوب کشور بودم. چندین ماه بود که به دنبال یک گروه قاچاقچی و اشرار بین کوه‌ها و دشت‌ها کمین کرده بودیم. باند تبهکاری که از کشتن و غارت کردن هیچ ابایی نداشتند. رد آن‌ها را زده بودیم. در روستایی به نام «حسین‌آباد» به زن و بچه‌ها هم رحم نکرده بودند. وقتی آن‌ها را در تله انداختیم و اسیرشان کردیم، چند ساعت طول کشید تا حاج قاسم  به‌وسیله بالگرد خودش را به محل اختفای ما برساند. ما خوشحال بودیم که حالا حاج قاسم با دیدن اشرار که بعد از مدتی  با تعقیب و گریز توانسته بودیم، آن‌ها را اسیر کنیم خوشحال می‌شود و حتماً از ما تشکر ویژه خواهد کرد؛ اما حاج قاسم تا از بالگرد پیاده شد و رنگ و روی پریده اسراء اشرار را دید. با صدایی بلند به ما گفت :«چرا به این‌ها آب و غذا نداده‌اید؟ »ما خشکمان زده بود  و متعجب از رفتار حاج قاسم، مثل برق و باد برای آن‌ها آب و غذا فراهم کردیم.»

اسیری و غریبی

 اسکندری حالا با گفتن این جمله‌ها بغضش را فرو می‌دهد و اولین لحظه‌ای که در مسیر زیارت آستان حضرت زینب (س) متوجه می‌شوند، اتوبوس آن‌ها  به اسارت گرفته‌شده را روایت می‌کند: «روز ۱۴ مرداد بود از فرودگاه سوریه فقط ۱۰ کیلومتر فاصله گرفته بودیم. چشم همه زائران به جاده بود تا تابلوی زینبیه را به چشم ببینیم. اتوبوس گاز می‌داد و در جاده پیش می‌رفت. حالا تابلو سبزرنگ زینبیه با خط سفید جلوی چشم ما نمایان شده بود. ناخواسته لبخند روی لب‌هایمان نشست که خدا رو شکر نزدیک حرم هستیم. حالا هر چه بود سکوت بود و ذکر اهل‌بیت. اتوبوس باید دوربرگردان را رد می‌کرد و از روی پل به سمت جاده زینبیه می‌رفت.

اتوبوس سرعتش را پایین آورد تا از دوربرگردان به سمت پل برود؛ اما سرعت آن‌قدر کم شد که وقتی به خودمان آمدیم، متوجه شدیم اتوبوس ایستاده و چندین مرد زره‌پوش با چهره‌هایی پوشانده  و اسلحه به دست جلوی اتوبوس ایستاده‌اند. تا به خودمان آمدیم، ۶ نفر مرد مسلح داخل اتوبوس ایستاده بودند و ما هنوز کلامی نگفته بودیم. مترجم گفته‌هایشان را تکرار کرد «هیچ حرکتی نکنید نیروهای جیش الحر، «ارتش آزاد سوریه» شما را به اسارت گرفته‌اند.» ما هنوز مات و مبهوت اطرافمان را نگاه می‌کردیم که اتوبوس پیچید در جاده خاکی و از اینجا به بعد ما در کشوری غریب اسیر شده بودیم.

روستایی جنگ‌زده و زندان

تهدید می‌کردند که حرکت نکنیم و سر جایمان بنشینیم. اگر تهدید هم نمی‌کردند ما سر جایمان می‌نشستیم. اغلب ما  بازنشسته بودیم و تعدادی هم مثل من بازنشسته نظامی. همان ابتدا وارد روستایی خالی از سکنه شدیم.  تابلوی به‌جامانده از جنگ روستای «قوت شرقی» را نشان می‌داد. در طول اسارت چندین بار مکان زندانی کردن ما را تغییر دادند. نیروهای جیش الحر ترس عجیبی داشتند و با کمترین تحرکی جای ما را تغییر می‌دادند. در طول مدت اسارت  اغلب در مکان‌هایی نگهداری می‌شدیم که از حمله نظامی نیروهای بشار اسد در امان نبودیم و  چندین بار شاهد بودیم که نیروهای جیش الحر در محوطه باز محل اختفایشان مورد اصابت گلوله و ترکش قرار گرفتند و کشته شدند؛ ما 48 نفر همیشه در زیرزمین‌ها زندانی می‌شدیم و همین باعث شده بود که از اصابت بمب  و ترکش در امان باشیم.»

شکنجه‌های آمریکایی

 اسکندری حالا راحت‌تر حرف می‌زند؛ انگار طی سال‌های گذشته تلاش کرده که روزهای اسارت را از خاطر ببرد و حالا به‌راستی آن‌ها را فراموش کرده؛ اما با اصرار خاطراتش را بالا و پایین می‌کند تا راوی این قصه باشد: «روزهای اول خیلی سخت بود. آن‌ها ما را نجس می‌دانستند؛ حتی به ظرف غذای ما دست نمی‌زدند. شکنجه‌های آن‌ها از نوع آمریکایی بود. مثل استفاده از شوکرهای برقی و نگه‌داشتن سرهای ما در گونی. اما رفته‌رفته صبر و مقاومت زائران ایرانی شرایط را عوض کرد. وقتی قرآن می‌خواندیم، چند نفر از نیروهای جیش الحر که زندانبان‌های ما بودند، گوش تیز می‌کردند. بعد از چند هفته سؤال‌های آن‌ها شروع شد؛ مگر شما هم مثل ما قرآن می‌خوانید؟ مگر قران ما با شما یکی است؟ مگر شما مسلمان هستید؟

مغزهایشان پرشده بود از اطلاعات کذب راجع به ایرانی‌ها. آن‌ها که روز اول با ما خوی وحشی‌گری داشتند، کارشان به‌جایی رسید که روزهای آخر باهم نماز جماعت می‌خواندیم.

دیپلماسی سردار

اسکندری می‌گوید: «اوایل اسارت در روزهای تلخ و شکنجه‌آور آن‌قدر ما را آزار می‌دادند که بچه‌ها خیلی لاغر شده بودند. چندنفری از ما تا 30 کیلوگرم وزن کم کرده بودیم. به‌قدری ضعیف شده بودیم که روزهای آخر امیدی به زنده‌بودن نداشتیم؛ تا اینکه با حمایت و دیپلماسی کشورمان و ارتباط مؤثری که سردار سلیمانی در منطقه داشت، نمایندگان سازمان غیردولتی ترکیه به نام "بنیاد کمک‌های انسان‌دوستانه"  واسطه آزادی ما شدند.

نیروهای مخالف بشار اسد ابتدا تصور می‌کردند که با اسیر کردن ما می‌توانند از جمهوری اسلامی ایران و دولت بشار اسد باج‌خواهی کنند. اما نمی‌دانستند با کنترلی که حاج قاسم روی منطقه دارد. حتی جرئت نمی‌کنند که جان ما را به خطر بیاندازند و مذاکرات طوری پیش خواهد رفته بود که در حمله‌های هوایی مراقب جان ما بودند که یک نفر از ما کشته نشود.

حاج قاسم و شوق آزادی

حاج قاسم با تسلطی که روی منطقه و روابط دیپلماتیک داشت، به‌صورت پنهانی شرایط را طوری پیش برد که کشورهایی که در ابتدا مخالف آزاد کردن اسرای ایرانی بودند، بعد از چند ماه جزء حامیان آزادی ما قرار گرفتند؛ حتی برخی از هزینه‌ها را نیز کشور قطر پرداخت کرد. بعد از گذشت ۵ ماه در منطقه‌ای به نام "دوما" در دمشق آزاد شدیم و در روز ۲۰ دی‌ماه سال ۱۳۹۱ به ایران بازگشتیم.

 اسکندری از حال و هوای آن روزها که تعریف می‌کند بازهم بهترین خاطره‌اش وقتی است که حاج قاسم به دیدارشان آمده  بود. می‌گوید: حاج قاسم هرچند از مذاکراتش به ما چیزی نگفت؛ اما ازآنجایی‌که بسیار مهربان بود و رقّت قلب زیادی داشت، مرتب از شوق آزادی ما چشمانش به نم می‌نشست.»

کلید واژه ها: حاج قاسم سلیمانی


( ۱۷ )

نظر شما :