دیوار برلین چگونه فرو ریخت

۲۹ تیر ۱۳۸۷ | ۱۷:۳۱ کد : ۲۳۰۶ اخبار اصلی
در ماه های اول سال 1989، مشاوران بوش به وی پیشنهاد کردند تا مسئله آلمان را پس از یک دوره چندساله دوباره از نو زنده کند. به رئیس جمهور توصیه شد که بر سر مسئله آلمان از همه پیشی بگیرد تا مبادا گورباچف زودتر از آمریکایی ها آن را در چنگ خود بگیرد.
دیوار برلین چگونه فرو ریخت
قسمت اول مقاله آناتولی آدامیشین، تحلیلگر مجله سیاست خارجی روسیه، در مورد قدرت امروز روسیه و نگاهش به تاریخ جنگ سرد، در روزهای گذشته منتشر شد. برای مطالعه قسمت اول مقاله روی عنوان زیر کلیک کنید:
دولت جدید، بلافاصله پس از روی کار آمدن، درنگ کرد تا نگاهی منتقدانه به سیاست امریکا در قبال شوروی بیندازد. طبیعتاً کرملین که از پیروزی بوش استقبال کرده بود و حتی نشانه های دلگرم کننده ای نیز از واشنگتن دریافت کرده بود، از این موضوع اصلاً خوشحال نبود. نیکولای ریژکف، نخست وزیر وقت شوروی، در حضور من به مارگارت تاچر گفت:" همه چیز متوقف شده است. " تاچر قول داد که با بوش صحبت کند.
 
گورباچف، همان طور که از خاطراتش پیداست، احساس عروسی را داشت که داماد بر سر سفره عقد رهایش کرده است. کارشناسان امور ایالات متحد امریکا در وزارت امور خارجه شوروی تلاش می کردند از ترس رهبران شوروی بکاهند و می گفتند واشنگتن در درازمدت به رویه دوره ریگان بازخواهد گشت، ولی این اتفاق هرگز نیفتاد. 
 
رکود روابط امریکا و شوروی تقریباً تا پایان سال 1989 ادامه یافت. تنها در دسامبر آن سال بود که گورباچف و بوش برای اولین بار در مالتا یکدیگر را ملاقات کردند؛ تا آن موقع کارت ها همه رو شده و بازی در واقع تمام شده بود.
 
کافی است همین را بگوییم که دیوار برلین تا آن زمان خراب شده بود. واشنگتن قطعاً از اینکه گورباچف در داخل با مشکلاتی دست به گریبان بود و به دنبال یک موفقیت سریع در عرصه بین المللی می گشت آگاه بود. ولی سیاستمداران امریکایی در راستای سیاست جدیدی که در بهار آن سال در قبال شوروی اتخاذ شده بود عمل می کردند:" سیاست آمریکا باید طوری طراحی شود که به گورباچف کمک نکند بلکه شوروی را طوری به چالش بکشد که آنها اجبارا در جهتی که ما می خواهیم حرکت کنند."
 
هدف اصلی سیاست امریکا اروپای شرقی بود. اسکوکرافت نوشت:" هدف اصلی ما باید این باشد که پوتین نظامی کرملین را از روی گردن کشورهای اروپای شرقی برداریم."
 
مسکو هنوز به این تصور واهی دلخوش بود که پایتخت های اروپای شرقی گورباچف ها یا قهرمانان پرسترویکای خودشان را به وجود خواهند آورد، کسانی که با رهایی از کنترل کرملین به سوی " سوسیالیسم با چهره ای انسانی " حرکت خواهند کرد. اما این اتفاق می توانست دو دهه پیش از آن و در صورت ادامه یافتن بهار پراگ پیش بیاید. اکنون دیگر بیشتر مردم اروپای شرقی خواهان " سوسیالیسم لطیف " یا هر گونه سوسیالیسم دیگری نبودند.
 
مسکو اکنون می بایست، به خاطر تصمیم پولیتبوروی برژنف در فرستادن تانک های شوروی به پراگ و همین طور به خاطر سالهای طولانی رکود و سرانجام زوال پس از آن، تقاص پس بدهد. کسی چه می داند؟ شاید اگر ماجرای چکسلواکی سال 1968 اتفاق نیافتاده بود، افغانستان 1979 هم پیش نمی آمد. شاید ما نمی توانستیم سلطه خود را بر اروپای شرقی حفظ کنیم، اما اگر پرسترویکا را 20 سال زودتر آغاز کرده بودیم، می توانستیم یک شوروی نو بسازیم و به بقای خود ادامه دهیم.
 
نقطه ضعف دیگر ما این بود که از واقعیت ها در مورد اوضاع داخلی کشورهای کمونیست تحت کنترلمان بی خبر بودیم. متحدان ما در پیمان ورشو، که آنها را دوستان خود خطاب می کردیم، حتی به هنگام اطلاع از تحولات ناخوشایند به ندرت اخبار بدی به مسکو مخابره می کردند. سفارت های شوروی نیز اغلب تصویری بی طرفانه از وضعیت در اروپای شرقی ارائه نمی دادند. تعصب کمونیستی حکم می کرد که تصویر ارائه شده نمایانگر وضعیت دلخواه باشد نه واقعیت امر.
 
دولت جدید امریکا کار را با اصلاح رویکرد دولت قبلی در رابطه با مسئله ای آغاز کرد که ظاهرا مقوله ای آکادمیک بود: آیا جنگ سرد به پایان رسیده یا خیر؟ مارگارت تاچر در نوامبر 1988 به این سوال پاسخ مثبت داده بود. جورج شولتز، هنگام تحویل وزارت امور خارجه در پایان دوره وزارت خود، نگران این بود که کابینه جدید در درک یا قبول اینکه جنگ سرد پایان پذیرفته بود دچارمشکل باشد.
 
نگرانی او بی اساس نبود: جنگ سرد برای دولت جدید ادامه یافت. جورج بوش اعلام کرد که جنگ سرد "تا زمانی که تفرقه و جدایی در اروپا پایان نیافته و اروپا کامل و آزاد نشده است ادامه خواهد یافت." همو، چندی بعد برای اینکه شکی در مورد اهداف امریکا برجا نگذارد، اضافه کرد که " هدف کلی ما این است که مسئله تفرقه را در اروپا حل کنیم و اتحادی بر اساس ارزش های غربی بنیان بگذاریم." تا آن زمان رهبران غربی هیچ گاه چنین تلاش آشکاری برای تغییر وضعیت ژئواستراتژیک اروپا نکرده بودند. به این ترتیب، برنامه های هنری کیسینجر برای ساده و موثر ساختن تحولات کشورهای اروپای شرقی بر مبنای سیاست واقعی و از طریق مذاکره با شوروی پس از مقداری تأمل رد شد.
 
تنها چیزی که مقامات واشنگتن به مذاکره در مورد آن تمایل داشتند، تامین بهترین شرایط برای رسیدن به هدفی بود که به دنبالش بودند. آنها به درستی تصور می کردند که گورباچف قادر به نگاه داشتن چیزی که خود تمایل به رفتن دارد ] اروپای شرقی[  نخواهد بود. آمریکایی ها از مشکلاتی که رهبر شوروی در کشورش و بدتر از آن در دولت خود با آن ها دست به گریبان بود به نفع خود استفاده کردند.
 
از دیدگاه جغرافیای سیاسی، اروپای شرقی قبل از هر چیز آلمان شرقی بود. وقتی کسی اروپای شرقی را به به دست آوردن آزادی ( یعنی رهایی از سلطه شوروی ) تشویق می کرد و هنگامی که هر گونه کمک اقتصادی کاملاً به آزادسازی اقتصادی مشروط بود، این سوال بناچار به ذهن خطور می کرد که چه اتفاقی برای دو آلمان می افتد؟ تا آن زمان آلمان شرقی و آلمان غربی در این مورد اتفاق نظر داشتند که شرایط موجود باید حفظ شود. ولی برای چه مدت؟ در 20 مارس 1989 اسکوکرافت در یادداشتی به بوش نوشت که " حتی یک شهروند آلمان غربی هم انتظار ندارد که اتحاد دو آلمان در این قرن اتفاق بیفتد. "
 
چنین رویکردی نیاز به تحول داشت. تلاش ها در راستای رهایی اروپای شرقی از سلطه اتحاد جماهیر شوروی بر اتحاد دو آلمان متمرکز بود. نشانه های بسیاری وجود داشت که نشان می داد سرچشمه این تحولات در واشنگتن قرار دارد.
 
این آمریکایی ها بودند و نه آلمانی های غربی که در بهار 1989 حرکتی را آغاز کردند که به آن سرعت اوج گرفت. بن دستور " شما شروع کنید، ما از شما حمایت می کنیم " را به همراه هزینه آن یعنی عدم کناره گیری از ناتو مشخصاً از واشنگتن دریافت کرد. یک آلمان متحد می بایست در چارچوب اتحادیه های غربی مانده و نیروهای نظامی آمریکا نیز در قلمرو آن باقی بمانند. 
 
سیاستمداران امریکایی، از جمله دیپلمات های پیشینی که با آنها صحبت کردم، این موضوع را که صحبت اتحاد دو آلمان از سوی امریکا مطرح شد به شدت رد می کنند. حتی یکی از آنها که به حزب دموکرات نزدیک است اعتقاد داشت که دولت وقت آمریکا به اندازه کافی برای چنین حرکتی هوشمندی نداشت.
 
برنامه اتحاد، با توجه به استقرار نیروهای شوروی در آلمان شرقی و عدم علاقه متحدان اروپایی واشنگتن به وجود یک آلمان متحد، با ریسک همراه بود. با این حال، برنامه وحدت می توانست به امریکایی ها کمک کند تا تحولات قریب الوقوع را در مسیر لازم هدایت کنند. علاوه بر این، شبح معاهده راپالو ( توافقنامه ای در سال 1922 میان جمهوری وایمار و اتحاد جماهیر شوروی ) بر فراز سر آنان در پرواز بود.
 
امریکایی ها در آن زمان ترجیح می دادند که درباره تغییر شرایط کنونی حتی با متحدانشان در سوی دیگر اقیانوس صحبتی به میان نیاورند. امریکا نه تنها با متحد شدن آلمان تحت شرایط واشنگتن چیزی را از دست نمی داد بلکه از آن منتفع نیز می شد، در حالی که سود دولت های اروپای غربی در این میان چندان مشخص نبود.
 
به هر جهت وقتی آلمان برای مدت زمانی طولانی درگیر مسائل داخلی خود می شد، این کشورها باید بار بیشتری را بر دوش بکشند؛ موضوعی که در نهایت، جذب آلمان شرقی آن را تأیید کرد.
 
در این میان گورباچف، در حین تقلا در برابر مخالفتی شدید، برنامه آزادسازی بی سابقه ای را در جامعه شوروی پیش می برد. در عین حال، او امکانات محدودی برای این کار در اختیار داشت. در همان زمان بود که پرسترویکا مخصوصاً به درک و حمایت از جانب غرب نیاز داشت ( البته اگر غرب واقعاً برای دموکراسی اهمیت قائل بود )، اما درست در همان لحظه آمریکا به دو فرآیند موازی سرعت بخشید: وحدت آلمان و اخراج دردناک اتحاد جماهیر شوروی از اروپا. همه چیز در عشق و جنگ منصفانه است، حتی در آن جنگ که یک جنگ سرد بود.
 
در ماه های اول سال 1989، مشاوران بوش به وی پیشنهاد کردند تا مسئله آلمان را پس از یک دوره چندساله دوباره از نو زنده کند. به رئیس جمهور توصیه شد که بر سر مسئله آلمان از همه پیشی بگیرد تا مبادا گورباچف زودتر از آمریکایی ها آن را در چنگ خود بگیرد. 
 
در ماه مه همان سال، بوش در مصاحبه ای اظهار کرد که اگر اتحاد آلمان طبق شرایط قابل قبولی صورت پذیرد با آن موافق است. رئیس جمهوری آمریکا هم چنین یک برنامه صلح عمومی حاوی طرح های پیشنهادی متهورانه ای در زمینه تسلیحات نظامی متعارف مطرح کرد.
 
این طرح های پیشنهادی یکی از نقاط آسیب پذیر شوروی را هدف گرفته بود - برتری آن کشور در زمینه تسلیحات نظامی متعارف در اروپا - و قصد این بود که بدین وسیله توجه را از تسلیحات هسته ای، که امریکا و ناتو در آن برتر بودند، منحرف کنند.
 
امریکا طوری تنظیم کرده بود تا طرح این پیشنهادها با نشست سازمان پیمان آتلانتیک شمالی در ماه مه 1989 همزمان شود. اعضای آن سازمان از اینکه امریکا دوباره سمت رهبری را به دست می گرفت خوشحال بودند.
 
با وجود این، لحن بیانیه ناتو در 30 می 1989 هنوز در مورد مساله آلمان محتاطانه بود:" ما خواهان صلحی در اروپا هستیم که در آن ملت آلمان اتحاد خود را به دست آورد." با این حال، این خواسته به هر ترتیب به عنوان موضع مشترک اعضای پیمان آتلانتیک شمالی مطرح شده بود.
 
جالب نظر است که آمریکاییان با واکنشی محتاطانه مواجه شدند. این را حتی از مکالمات بوش با دبیر کل ناتو، ژنرال منفرد ورنر آلمانی، نیز که اسناد آن اکنون به همراه بسیاری از دیگر اسناد از حالت محرمانه خارج شده است می توان دریافت. حداکثر کاری که مقامات آلمان غربی حاضر به انجام دادن آن بودند، ترغیب مودبانه آمریکا برای برداشتن قدم های بیشتری در این راه بود.    

نظر شما :