از رویای صلح دموکراتیک مبتنی بر ایده آلیسم ویلسونی_کانتی تا افول سازمان ملل
شکل گیری بلوک های جدید قدرت در عصر ترامپ
نویسنده: عباس ترابی، حقوقدان و دانشجوی دکتری روابط بین الملل، گرایش سیاست و امنیت بین الملل، دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران
دیپلماسی ایرانی: با ورود مجدد دونالد ترامپ به کاخ سفید در بیستم ژانویه ۲۰۲۵ تاکنون که روزهای پایانی سال جاری میلادی است، جهان شاهد تشکیل ائتلاف ها و اتحادهای شکننده و ناپایداری است که هر یک سعی در بازتعریف نظم جدید و ملی گرایانه ای دارد که فرسنگ ها از رویای صلح دموکراتیک امثال ایمانوئل کانت و اصول چهارده گانه The Fourteen Points وودرو ویلسون فاصله دارد. در این میان اما نشست آلاسکا در پانزدهم اوت ۲۰۲۵ فی مابین دونالد ترامپ و ولادیمیر پوتین که با هدف دستیابی به صلح و پایان دادن به جنگ اوکراین و با عنوان Pursuing Peace Summit انجام شد در کنار حضور هفت تن از سران اتحادیه اروپا و ناتو در هجدهم اوت ۲۰۲۵ در کاخ سفید با عنوان The White House Multilateral Meeting on Ukraine و میزبانی دونالد ترامپ از این هفت رهبر اروپایی که رئیسجمهور اوکراین ولادیمیر زلنسکی را در این نشست همراهی می کردند؛ تا بیست و پنجمین اجلاسیه دو روزه سازمان همکاری های شانگهای The SCO Tianjin Summit 2025 به میزبانی و رهبری شی جینپینگ رئیسجمهور و رهبر چین که با دعوت از ۱۰ عضو دائمی این سازمان و ۱۷ دولت دیگر که با سازمان همکاری شانگهای تعامل دارند و همچنین سفر اخیر ولادیمیر پوتین به هند و دیدار دوجانبه با نارندرا مودی نخست وزیر هند در خصوص توافقات تجاری، همکاری های دفاعی و صلح اوکراین با عنوان New Delhi Summit که روز های چهارم و پنجم دسامبر ۲۰۲۵ در دهلی نو برگزار شد، جملگی نشان از تلاش رهبران قدرتمند جهان برای نیل به اهداف دولت_ملت های متبوع خود بدون حضور و واسطه گری سازمان ملل دارد. هر چند که در نشست سازمان همکاری های شانگهای دبیر کل سازمان ملل نیز حضور افتخاری داشت اما حضور وی در این نشست چنان در حاشیه و به دور از اهمیت بود که تحت الشعاع حضور رهبران چین و روسیه واقع شد.
حال نکته و مسئله اصلیِ تحلیل پیش رو در رنگ باختن موازنه قوا در چارچوب انگاره نهادگرایی لیبرال و متعاقب آن پریشانی سازمان ملل در برابر ظهور نظم ملی گرایانه جدیدی است که هنوز تا برآمدن آن جهان درگیر آنارشی و بحران بیشتر و در پی آن یارگیری های جدید مبتنی بر قدرت خواهد بود. مارتین وایت، از نظریهپردازان مکتب انگلیسی روابط بین الملل، معتقد است که وجه تمایز تاریخ نوین از تاریخ قرون وسطی، اولویت "انگاره قدرت" بر "انگاره حقانیت" است. حال اگر بخواهیم از "نظریه نهادگرایی لیبرال" Liberal Institutionalism Theory به مثابه انگاره حقانیت و از "نظریه ثبات هژمونیک" Hegemonic Stability Theory به مثابه انگاره قدرت یاد کنیم، باید اعتراف کرد که تاریخ مدرن، از همان زمان تاسیس پادشاهی های قدرتمند در قرون چهاردهم و پانزدهم میلادی تا به امروز عرصه تکرار و روی کار آمدن دولتهای هژمونیطلبی است که همواره سعی کردهاند در قالب معاهدههای چندجانبه، نوعی ثبات هژمونیک در چارچوب سرزمینهای همجوار به وجود بیاورند.
اساس این صورتبندی نیز به درونمایه آنارشیک روابط بینالملل برمیگردد؛ چرا که نظام بین الملل "قدرتگرا" Power_Oriented است و گوهر روابط بازیگران به سبب بازی قدرت در این عرصه "جهانگیرانه" World_Centered است؛ در حالی که نظریهپردازان عرصه نهادگرایی بینالمللی، خصوصا، "فراملیگرایان" Transnationalists شهیری چون رابرت کوهن، جوزف نای، ییل فرگوسن و ریچارد منزباخ با خوش بینی مفرط و آرمانگرایی بر لزوم رها کردن پارادایم دولت محور تأکید دارند و معتقدند که نظام بینالملل با گذر از عصر روابط میان دولتی، وارد عصر "پسا بینالملل" Post_International شده و از این پس مفهوم "فضای سیاسی" جایگزین مفهوم وستفالیایی "سرزمین" خواهد بود.
حال اگر بخواهیم از چشم انداز "اروپامدار" Eurocentricity، به تاریخ شکلگیری نظام بین الملل "قدرتمحور" بنگریم؛ میتوان گفت که با انعقاد صلح چندجانبه وستفالی The Peace of Westphalia در سال ۱۶۴۸ بود که برای نخستین بار "نهاد دولت"، ساحتی مستقل از "نهاد دین" برای خود کسب کرد و به تبع آن دولتها صاحبِ استقلالِ رأی در سرنوشت خود چه در حوزه داخلی و چه در حوزه خارجی شدند. در حقیقت، اصل حاکمیت دولت بر سرزمین و شکل گیری ملت با تعاریف ناسیونالیستی و غیر مذهبی، با این توافق به رسمیت شناخته شد. اریک جونز، مورخ و اقتصاددان بریتانیایی-استرالیایی در کتاب "معجزه اروپایی: محیط، اقتصاد و ژئوپلتیک در تاریخ اروپا و آسیا" European Miracle: Environments, Economies and Geopolitics in the History of Europe and Asia درباره میزان اهمیت صلح وستفالی در تاریخ اروپا معتقد است که این صلح استراتژی اروپاییها را از "معارضه و تسلیم در برابر مشکلات"، را به "همکاری و غلبه بر چالشها" تغییر داد.
اما شاید چالشبرانگیزترین دستاورد این صلح که برای سدههای آینده و حتی تا امروز نیز در عرصه سیاست و نظریهپردازی روابط بین الملل پای بر جا مانده است را بتوان بهکارگیری سیستم کلاسیک "توازن قوا" Balance of Power بر مبنای اندیشه رئالیسمِ لیبرال، در سرزمینهای اروپا با هدف جلوگیری از ظهور یک دولت برتر و صاحب هژمون در میان دولتهای اروپایی دانست. باری، اگرچه معاهده صلح وستفالی، در تاریخ اروپا، نقطه آغاز "عصر روشنگری" The Age of Enlightenment و شروع پر و بال گرفتن اندیشه لیبرالیسمِ سکولار در حوزه اندیشه و فلسفه به شمار می آید؛ اما باید خاطرنشان ساخت که در عرصه سیاست خارجی، این رئالیسمِ لیبرال بود که با معرفی اندیشه هایی چون دولت-ملت، ناسیونالیسم، امنیت و منافع ملی، موازنه قوا، خودیاری، قدرت نظامی و مواردی از این قبیل چیرگی خود را در مقابل مفاهیم لیبرالیسم آرمانگرایانهای چون حکومت جهانی، همگرایی، امنیت دسته جمعی، نظم طبیعی، انترناسیونالیسم، هماهنگی طبیعی منافع و مفاهیمی از این دست به اثبات رساند.
بنابراین، با ظهور نظم وستفالی -برخلاف قرون وسطی که در آن نگاه اصولگرای دینی "فرهنگ محور" Culture_Oriented حاکم بود- این بار نظم نوینِ سکولار "تمدنمحور" Civilization_Oriented و "قدرتگرا" حاکم شد که با محور قرار دادن اروپا به عنوان کانون نظم جدید، قصد آن داشت که با بکارگیری پارادایم "رئالیسم لیبرال" Liberal Realism ، روابط میان دولتهای این قاره با یکدیگر و جهان خارج را مجددا تنظیم کند؛ سیاستی که با "کنسرت اروپا" The Concert of Europe در سال ۱۸۱۵ بار دیگر ثابت کرد که سیاستمداران، ابزاری غیر از سیستم موازنه قدرت را برای ایجاد صلح و ثبات نیم بند و شکننده ای که حافظ منافع آنان باشد بر هر راهکار دیگری ترجیح می دهند.
هنری کیسینجر، در کتاب "اعاده نظم جهانی: مترنیخ، کاسلری و مسائل صلح ۱۸۱۲-۱۸۲۲" A World Restored: Metternich, Castlereagh and the Problems of Peace 1812–1822 از کنسرت اروپا و سیستم موازنه قدرت ستایش می کند و معتقد است که شالوده نظمی که کاسلری و مترنیخ در کنگره وین به انجام آن همت گماشتند، نظمی بود بر مبنای اصل موازنه قوا که به مدت یکصد سال دوام پیدا کرد. اما اولا، چون اساس و شالوده آن بر مبنای یک "ثبات هژمونیک"، به محوریت سلطنتهای مطلقه، به عنوان هژمون سدههای هجدهم و نوزدهم بنا شده بود، ثانیا، چون خواهان نوعی انحصار قدرت در دست قدرتهای بزرگ بود و این خود نوعی بازگشت به محافظهکاری و سنت گرایی و رویگردانی از تغییر و تکثرگرایی پس از عصر روشنگری بود و نوعی واپسگرایی به شمار می آمد و ثالثا، در قالب یک "پلیس بینالمللی علیه انقلاب"، عمل می کرد و نیکلای اول تزار روس خود را ژاندارم اروپا و حافظ سلطنت های اروپایی قلمداد می کرد و می خواست اراده شهریاران اروپا را بر دیگر ملت ها و جنبش ها دیکته کند و از طرف دیگر، نهاد فراگیر، ثابت و قانونمندی نیز برای نهادینه کردن و اجرای عادلانه آن نیز وجود نداشت؛ لذا کنسرت اروپا در نبود یک سازمان مقتدر بین المللی که می توانست گسترش همکاری های چند جانبه میان دول اروپایی را تشویق و تعمیق کند، در نهایت به صلح مسلح و جنگ اول جهانی ختم شد.
لذا میتوان گفت رئالیسم لیبرال و سیستم موازنه قدرت که به شدت شکننده و لرزان بود و در نهایت نیز به جنگی جهانگیر و خسارت بار در دهه دوم قرن بیستم انجامید، مکانیسم عمل نظام تازه تاسیس بین الملل را نوید میداد که امروز هشتاد سال پس از تأسیس دیگر اثری از کارکرد و جایگاه آن دیده نمی شود و سازمان ملل بعنوان نماد نهادگرایی لیبرال دچار چنان انزوا، بی عملی و شکست شده است که احیای مجدد آن بسیار دور از انتظار می نماید. به هر روی، کنگره وین، از این جهت دارای اهمیت است که یک نظم نوین جهانی بر مبنای سیستم موازنه قوا را در سرتاسر سرزمینهای اروپا برقرار کرد.
این نظم نوین، اگرچه تا پایان جنگ جهانی اول، همچنان بر محور اروپا می چرخید؛ اما از سال ۱۸۷۰ به بعد ما شاهد تولد "نظام بین الملل" International System و ظهور قدرتهای دیگری چون ژاپن و ایالات متحد در شرق و غرب اروپا هستیم که به تدریج خواهان سهمی بیشتر در حوزه مستعمرات و سیاست قدرت بودند. به همین روی، در نبود یک نهاد بین المللی منسجم و قدرتمند، سهم خواهی قدرتهای نوظهوری چون ژاپن و ایالات متحده، بر پیچیدگی اوضاع به ظاهر با ثبات نظام بین الملل--که در این دوره با مسائل و رقابت های استعماری نیز درآمیخته بود--افزود. بطوریکه، در کتب تاریخ سیاست بین الملل، از جهان "اروپا محور" پایان قرن نوزدهم و از معاهده فرانکفورت در سال ۱۸۷۱ تا سال ۱۹۱۴ و شروع جنگ اول جهانی با عنوان عصر "صلح مسلح اروپا" The Armed Peace Of Europe یاد می شود.
اینک نکته مهمی که باید در نظر داشت، این است که نظام بین الملل در این اعصار یعنی از ۱۶۴۸ که نطفه چنین نظامی شکل گرفت تا ۱۹۱۹ که به تاسیس "جامعه ملل" League of Nations بعنوان نهاد برقرار کننده نظم بین الملل انجامید؛ همواره بر مبنای یک "ثبات هژمونیک"، استوار بوده است. اصولا، سیستم موازنه قوا و شکل گیری ساختار ثبات هژمونیک، همیشه مورد پسند قدرتهای صاحب هژمونی چون هلند قرن هجده و بریتانیای قرن نوزده و آمریکای قرن بیستم بوده است.
اما مشکل بزرگ چنین سیستم و ساختاری را می توان بی ثباتی و ناپایداری آن دانست که با ابتکار عمل یک یا چند دولت هژمون و مطرح هر عصری، که بطور مثال در قرن نوزدهم شامل بریتانیا، فرانسه، روسیه تزاری، اتریش و پروس بود، میسر می شد و به منصه ظهور می رسید و سپس با ظهور سیستم دیگری، ثبات بر هم می خورد و سیستم جدیدی جایگزین آن می شد. سیستم سرکوب مترنیخ The Metternich system (۱۸۱۵-۱۸۴۸)، سیستم بیسمارک The Alliance System موسوم به اتحاد مثلث اول و دوم (۱۸۶۲-۱۸۸۸)، و سیستم تئوفیل دلکسه وزیر خارجه فرانسه موسوم به توافق قلبی The Entente Cordiale (۱۸۹۸-۱۹۰۷) سه نمونه از اتحاد های نافرجامی هستند که به سبب نبود یک نهاد بین المللی، به ابتکار شخصی سه تن از سیاستمداران بزرگ آن عصر بنا نهاده شده و بعد از چند صباحی یا شکست خوردند و یا به بوته فراموشی سپرده شدند.
حال اگر نگاه آسیب شناسانه ای به سیستم اتحادها و ائتلاف های قرن نوزدهمی اروپا و دلایل فروپاشی چنین پیمان هایی داشته باشیم، باید گفت که همانا اندیشه رئالیستی و کلاسیک "موازنه قوا" و ساختار "ثبات هژمونیک"، اصل و اساس شکل گیری چنین پیمان هایی بوده است. اما سیستم موازنه قوا، سیستمی است که همواره حاصل ایجاد هژمونی در دست یک یا چند قدرت است و به سبب ماهیت سیال قدرت و هژمونیک، به شدت ناپایدار و شکننده است. لذا، ثباتی نیز که از قِبَل موازنه قوا و هژمونی دولتها بدست می آید؛ همواره متزلزل است. بنابراین، به محض بر هم خوردن موازنه قوا، ثبات نیز رخت بر بسته و تا زمان رسیدن به موازنه قوای جدید و به تبع آن ثباتی نو، آشوب و ناامنی و جنگ و ائتلاف های ناپایدار و موقتی، نظم بین المللی موجود را تهدید می کرده است.
با این اوصاف، اگر نظم بین الملل اروپا محور در قرون هجدهم، نوزدهم و دو دهه اول قرن بیستم بر مبنای یک ثبات و هژمونی به رهبری هلند در قرن هجدهم و بریتانیا در قرن نوزدهم و دو دهه اول قرن بیستم برقرار بوده است؛ با پایان جنگ اول جهانی و تاسیس "جامعه ملل" در ۱۹۱۹ که دیگر نه بر مبنای موازنه قوا بلکه روح آن بر مبنای ایده آلیسم کانتی و "صلح دموکراتیک" The Democratic Peace Theory پی ریزی شده بود، انتظار می رفت که "نهادگرایی لیبرال" دنیایی سرشار از صلح و دوستی را به ارمغان بیاورد. اما متاسفانه، از آنجایی که مفاد معاهده صلح ورسای، همچنان بر مبنای اصل موازنه قوا و اندیشه ثبات هژمونیک تهیه و تنظیم شده بود؛ لذا، این انتظار خوشبینانه صلح دائمی نیز دیری نمائید و پس از گذشت بیست سال، جنگی تازه برای دگرگون کردن نظام موازنه قدرت در اروپا آغاز شد.
برخلاف اندیشه لیبرالیسم آرمانگرایانه که در چارچوب ساختار "نهادگرایی لیبرال" و با برپایی "جامعه ملل" پی ریزی شده بود؛ این بار پس از پایان جنگ دوم جهانی، همان نگرش کلاسیک رئالیسم لیبرال که بر کنفرانس یالتا حاکم بود؛ منجر به شکل گیری "سازمان ملل" United Nations در سال ۱۹۴۸ گردید. به دیگر سخن، اگر اساس و شالوده "جامعه ملل"، ایده آلیسم ویلسونی-کانتی بود؛ این بار پی و بنای "سازمان ملل" کاملا بر محور رئالیسم و اندیشه قیمومیت استوار شد. این بار ایالات متحده بود که ضامن بقا و ادامه حیات سازمان ملل شناخته می شد، و در قالب اندیشه موازنه قدرت در برابر شوروی و بلوک کمونیست شرق، خود را بعنوان قدرت هژمونیک و معمار بلوک غرب به نظام بین الملل معرفی می کرد. اساسا، اندیشه ایجاد شورای امنیت و "حق وتو"، The UN Security Council Veto Power اندیشه ای بود بر محور موازنه قدرت که در چارچوب ساختار سازمان ملل تنیده شده بود. گنجاندن حق وتو در قالب شورای امنیت را می توان همان بازتولید "کنسرت اروپا" به شکل و شمایلی قانونمند و نهادینه در چارچوب سازمان ملل دانست که قصد داشت از تغییر موازنه قدرت به ضرر فاتحان جنگ و بر هم خوردن ثبات هژمونیک و ایجاد جنگی جدید پیشگیری کند.
هانس مورگنتا، از نظریه پردازان مکتب رئالیسم لیبرال در حوزه روابط بین الملل، معتقد است که سازمانها و نهادهای بین المللی فقط تا جایی کارایی دارند که با منافع ملی دولتها سازگار باشند. چرا که او و سایر نظریه پردازان مکتب رئالیسم معتقدند که نهادگرایی بین المللی مد نظر لیبرالیسم آرمانگرا هرگز جوابگوی آنارشیسم نهفته در نظام بین الملل نخواهد بود. وی ارزش های مطلوب در سیاست بین الملل را به ترتیب حفظ، افزایش، و نمایش "قدرت" می داند. پس تا زمانی که به قول هگل "قدرت، حق است" و قدرت، اصل و اساس و جوهره روابط میان دولت-ملت ها را تنظیم و تعریف می کند و تا زمانی که بر مبنای اندیشه هانس مورگنتا، "دولت" ها بازیگران اصلی و بی رقیب عرصه جهانی هستند؛ نمی توان به تعبیر رویای نهادگرایی لیبرال دل خوش کرد.
از طرفی، مباحثات رابرت گیلپین، استفن کراسنر و رابرت کوهن از نظریه پردازان ثبات هژمونیک، به تفصیل درباره وضعیت های گذار در ساختار هژمونیک در کتاب "نظریه ثبات هژمونیک: فراز و فرود رهبری آمریکا در روابط اقتصاد جهانی" Hegemonic Stability Theory: The Rise and Fall of the US-Leadership in World Economic Relations صحبت شده است. بدین ترتیب در پایان از ذکر این نکته نباید غافل شد که در حال حاضر جهان بین الملل همچون دوران بعد از جنگ جهانی اول در دوران گذار قرار دارد. با این تفاوت که این بار نه مکتب لیبرالیسم آرمانگرایانه عصر "جامعه ملل" و نه حتی مکتب کلاسیک رئالیسم لیبرال حاکم بر "سازمان ملل" دیگر پاسخگوی بحران های موجود نیست و با افول نقش رهبری سازمان ملل و با اوج گیری موج ملی گرایی فراگیر در اقصی نقاط جهان که با مفاهیم و نهادهای لیبرالیسم آرمانگرایانه و حتی رئالیسم لیبرال سر ناسازگاری دارند، در آینده ای که هنوز مختصات آن مشخص نیست نظمی محافظهکار و ملی گرا جایگزین نظم آنارشیک کنونی خواهد شد.


نظر شما :