بیست و ششمین بخش از کتاب «غریبه»

هیچ چیز متزلزل‌تر از مالکیت نیست

۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ۱۸:۰۰ کد : ۲۰۳۳۴۳۵ اخبار اصلی کتابخانه
این واکنشی قدیمی است که نزد من باقی مانده، شکی نیست که خیلی سخت بتوان آن را تغییر داد: محافظت از هر آنچه مربوط به من است، برای اینکه هیچ چیز متزلزل‌تر از مالکیت نیست. 
هیچ چیز متزلزل‌تر از مالکیت نیست

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.

آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و ششم آن را می خوانید:

دو بار دیگر با اریک به مرکز خرید رفتم. و دو بار به کالاها از دور نگریستم بدون این که جرئت کنم به آنها دست بزنم. بار سوم، به توصیه او، تنهایی رفتم، تصمیم گرفتم که کاری کنم، خودم چرخ دستی‌ام را پر کنم، و در صف روبه‌روی صندوق بایستم، گم‌نام میان جمعیت. دقایقی را سپری کردم، در حالی که چرخ‌دستی‌ام غیر از دو سه کالا چیزی در آن نبود. احساس می‌کردم مثل یک مرد محترم و خانواده‌دار هستم که دور و بر یک فاحشه پرسه می‌زند. ناگهان، اتفاقی افتاد که نقطه تحول من بود. خریدم. همه چیز خریدم، در یک خلسه دیوانه‌وار فرو رفتم. همه چیز خریدم، یا به عبارت دیگر همه کالاهای مورد نیاز زندگی، همه چیز، و فقط همان‌ها، بسیاری از همان‌هایی که وقتی در زندان بودم از آنها محروم بودم. بر خلاف لبنیاتی که با افتخار رویش نوشته شده بود ۵۰٪ کمتر چربی دارد، نمی‌توانستم اقدام موقت دیگری را انجام دهم. چرخ‌دستی‌ام را با تولیدات بسته‌بندی‌شده سرریز کردم، با روغن و کره و پودر لباسشویی. کوچکترین جعبه کورن‌فلکس بود و بزرگترین سینی نقره‌ای برای سرو نوشیدنی، هنوز دو قطعه از کالاهای آن روزها نزدم است. اگر اتفاقی بیفتد. اگر اتفاقی بیفتد و فردی تخلفی کند. سخت می‌توان تصور کرد که فردی بتواند در برابر این همه کالای عرضه شده حسرت چیزی را بخورد، اما کسی چه می‌داند؟ از کنارم زنی رد شد، کودکی در چرخ‌دستی‌اش نشسته است. رد نگاه گذرایش را روی چرخ‌دستی‌ام گرفتم که محتوایش طوری پر شده بود که انگار برای جنگ جهانی سوم پناهگاه آشپزخانه مترلی را آماده می‌کنند. 

برای لحظاتی درباره افکار آن زن نزد خودم پرسیدم. تصادفی و به طور اتفاقی به جعبه پنیری که تخفیف خورده بود برخوردم. پنیر بورمسان با سیر و ادویه‌جات، پیشنهادی استثنائی بر ۱۰ جعبه. نگاهی به چپ و راستم انداختم، و خوشبختانه دریافتم کسی مرا برای آن فرصت بی‌نظیر دنبال نمی‌کند. چه معامله‌ای، ۱۰ جعبه به قیمت پنج... مهم نیست که با سیر و ادویه است، عادی است حتی اگر با فلفل شیرین باشد. به سرعت، و پیش از آنکه خانم خانه‌دار مدبر زمام امور را به دست گیرد، سه بسته از آن را در چرخ‌دستی‌ام چپاندم، یعنی ۳۰ جعبه بورسان. با غرور از آن جا دور شدم، امیدوار بودم که وقتی به صندوق می‌رسم وادارم نکنند که تعدادی از آنها را برگردانم، برای مراعات دموکراسی.

وقتی به خانه نزد خانواده برگشتم، یخچال را با پنیر بورسان پر کردم، به سختی آن حجم کوچک یخچال را با آن اشغال کردم. بعضی از شیرینی‌هایی که دوست داشتم را، سهوا، پشت جعبه‌های پنیر پنهان کردم، در عمق یخچال انگار که قرار نیست کسی آنها را ببیند. این واکنشی قدیمی است که نزد من باقی مانده، شکی نیست که خیلی سخت بتوان آن را تغییر داد: محافظت از هر آنچه مربوط به من است، برای اینکه هیچ چیز متزلزل‌تر از مالکیت نیست. 

اکنون منتظر می‌مانم، با افتخاری که مخفی نمی‌کنم، تا مردی که دوستش دارم برگردد و برایش غنایمم را نمایش دهم. 

-    همه اینها بورسان است؟ ایریک متعجب و متحیر پرسید.
-    با قیمتی خیلی پایین به آنها تخفیف خورده بود. حدس بزن چند خریدم.

از لبخندش دریافتم که دنیای شنبه‌بازارها اصلا مناسب من نیست. و در یخچال با ۳۰ جعبه پنیر بسته می‌شود.

ادامه دارد...   

کلید واژه ها: ملیکه اوفقیر مغرب مراکش سید علی موسوی خلخالی زندان


( ۳ )

نظر شما :