بیست و هفتمین بخش از کتاب «غریبه»
ترس از دیگران

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و هفتم آن را می خوانید:
ترس از دیگران
کامیون کوچک سفیدی، جلوی دیوار ساختمانی پارک شده است. نمای آن با نوری نارنجی روشن شده است. رانندهای که جز کمرش هیچ چیز دیگری از او نمیدیدم، مشغول باز کردن چفت در پشتی این وسیله نقلیه بود، تا از آن «کالاهای» ضروری را خارج کند، جعبههای مقوایی که تا خرخره پر از خرت و پرت بودند. به این فکر میکنم که آن مرد در کامیون کیست؟ آیا همسایه است یا فقط آمده که کالاها را تحویل دهد؟ مردی کوتاهقد و چاق است که گردنش میان دو کتفش فرو رفته، سر پخی دارد و حدود چهل و خوردهای ساله است.
مرا نمیبیند، و همین طور که به او نزدیک میشوم، از خودم میپرسم اگر ملتفتم نشود اما ناگهان متوجهم بشود و از من پرسشی بپرسد یا سلامی کند یا لبخندی به من بزند من چه باید بکنم. این بار اولی نیست که به تنهایی به اینجا میآیم، اما تا الآن، شانس با من یار بود که با کسی برخورد ناگهانی نداشته باشم. یا زن جسوری پیدا میشد و پیشدستی میکرد و از او پیروی میکردم و با اشاره سرش مرا تشویق به کاری میکرد. بعضی وقتها، از خودم درباره اقدام بعدیاش میپرسیدم، نسبت به بعضی چیزها تردید دارد، قبل از اینکه به ساختمان برگردد، آنها را آنجا رها کند یا کامیونش را خالی کند. چقدر زمان لازم دارد؟ پنج دقیقه یا کمی بیشتر. اما من باید بر ترسم غلبه کنم و زندگی با دیگران را یاد بگیرم. بعد از لحاظتی از حیرت و تردید، راهم را گرفتم، عزمم را جزم کردم که با جسارت با او برخورد کنم و گفتوگوهای معمول با او را انجام دهم.
مرد صندوق ماشینش را باز کرد، مواد غذایی در آن نبود، همان طور که فکر میکردم، بلکه سه سگ غولپیکر با صدای دلخراشی پارس میکردند. حتما هوای صندوق عقب ماشین گرم بوده، برای همین است که حیوانها شیون میکنند، برای اینکه از هوا محرومند، امیدوارند که از زندانشان آزاد شوند. من این احساس را میفهمم، بهگونهای که احساس کردم بیش از هر زمان و مکان دیگری به این سه سگ نزدیک هستم. علاوه بر آن، شیشه عقب با نردههای مشبک محافظت میشدند – بار دیگر میلههای زندان جلوی چشمانم آمدند – مثل یک زندان موقت، سگها از خلال آنها مناظر پاریس را که از آن محروم بودند را میدیدند مثل پارکها و درختها و چهارگوشهای کوچک چمن، که مثل یک بهشت است، یک بهشت کوچک برای سگهای سربهزیر شهرها.
مرد دیگر از صدای پارسشان خسته شد، با قدرت سرشان داد زد طوری که لحظاتی صدایش از سر و صدای سه سگ جمعشده دور هم، بیشتر شد.
- بس است، لال شوید!
صدای بلندش میخکوبم کرد، چند متر دورتر از وسیله نقلیهاش یخزده ایستادم. در این لحظه صحنه ترسناک شد: راننده، در حالی که چوبی در دست داشت، حیواناتش را بیرحمانه و با خشونت کتک میزد. پارسشان به ناله تبدیل شد، هیسی پنهان و سرکوبشده. نالههای یکی از آنها تیز و شبیه نالههای نوزادی بود که گریه میکرد و ناگهان درد شدیدی فضای ماشین را فرا گرفت. مرد با عزمی راسخ که نرمشی در آن نبود، زیر نور شدید چراغهای چشمکزن ماشینش همچنان میزد. به اینها چراغ خطر میگویند؛ یک اصطلاح غلط.
چنین است در دنیای انسانهای آزاد، درد مجانی توزیع میشود، بیحساب. دیگر نمیتوانستم ناله سگهای مطیع را تحمل کنم، بنابراین در حالی که احساسی از عصیان و ترس توأمان بر من غلبه کرده بود، نزدیک شدم. ناگهان مرد متوجه من شد و به من نگاه کرد، با حالتی محکومکننده، در حالی که عصا در دستش بود.
- عکس مرا میخواهی؟
نه، عکسش را نمیخواستم، نگاهی به چهرهاش مضطربم کرد و برای مدت طولانی این اضطراب همراهم ماند. عرق از پیشانیش سرازیر شد، و عصای بلندش قاطعانه مرا تهدید کرد.
- چیزی برای تماشا نیست، برو گم شو.
لحظهای تردید کردم. میخواستم از اعماق وجودم به رویش بپرم و سلاحش را از دستش بگیرم و آن ابزار شکنجه را پرت کنم، و سگها را رها کنم و به جلسه شلاق زدن پایان دهم. ترس بر دلم فشار آورد، ترس از ضربات نبود، بلکه ترس از بازداشت و بازخواست و زندان به دلیل دخالت در کار دیگران بود. آن مرد حق داشت که پلیس را خبر کند، و از من شکایت کند و بازداشتم کند. یک بار دیگر به او نگاه کردم، قبل از آن که حیوانها را با سرنوشتشان رها کنم.
- به تو گفتم گم شو.
از فرق سرم تا نک پایم میلرزیدم، راهم را گرفتم و وارد ساختمان شدم، و در را پشت سرم بستم. احساس کثیفی کردم. بیرون، پارس و ناله سگها دوباره بلند شد. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و آن مرد را در آپارتمان مجللش تصور نکنم، که بسته به حال و هوای روزانهاش، نوازشها و ضربات ترکهایاش را مرتب انجام دهد:
- میتوانیم برای این کارش پلیس را خبر کنیم؛ ایریک به من گفت.
واژه «میتوانیم» معنایش «میتوانم» بود. شاید میتوانستم چنین چیزی بخواهم. به نظر میرسد که برای یک زن ممکن است از مردی آزاد که سگهایش را کتک میزند، شکایت کند... مجازات اغلب ناچیز است – جریمه – اما شاید میتوانست سگها را از جلادشان رها کند. اما بعد از آن چه میشد؟ کسی نمیتوانست در این باره به من توضیحی بدهد. سگها را به همسایهها میدادند یا به جمعیت دوستدار حیوانات تا منتظر بمانند، در این مدت در قفسها میماندند، تا مرد آزادهای بیاید و سرپرستی آنها را بر عهده بگیرد. یا اینکه کودکی بیاید و انتخاب کند و بگوید: مامان، آن سگ کوچک سفید را میخواهم. یا اینکه در آخر، نتوانند به آنها غذا دهند، به آنها آمپول بزنند و با مقداری سم آنها را به دنیای بهتر بفرستند.
ادامه دارد...
ترجمه: سید علی موسوی خلخالی
نظر شما :