هشتمین بخش از کتاب «غریبه»

روایت زندان سخت یک زن

۰۹ فروردین ۱۳۹۸ | ۱۷:۰۰ کد : ۱۹۸۲۴۷۰ آسیا و آفریقا کتابخانه
آنها را وادار می کردند که هر شب به رادیو گوش کنند، با وجود دیوارهای ضخیمی که آنها را از یکدیگر جدا می کرد، این به ملیکه اجازه می داد تا داستان مردمی خانواده ای که از همه چیز محروم بودند را بیان کند.  
روایت زندان سخت یک زن

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد. 

آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش هشتم آن را می خوانید:

در ابتدا، حاضر شدیم ایده گفت وگو بین یکدیگر را دنبال کنیم، بین ملکیه و من. تصمیم گرفتیم داستانش را جنبه خیالی به آن بدهیم تا آن جا که تصمیم گرفتم کتابش را با ضمیر اول شخص بنویسم تا به این ترتیب تجسم بیشتری به کتاب بدهیم. طی سه ماهی که از نوشتن کتاب گذشت، و من در خانه ام جلوی رایانه ام خودم را حبس کرده بودم، تقریبا بدون غذا، عصبانی و کلافه، و بدون توجه به خانواده ام، که خوشبختانه، اعتراض نمی کردند، من خود ملیکه بودم.

-    مرا در برابر فرد هشتم از خانواده اوفقیر قرار دادی. 

این را به او در پنجاهمین تماس تلفنی که هر روز با او داشتم در حالی که ظاهر گلایه آمیزی داشتم گفتم.

مانول کارکاسون اولین خواننده ما بود. در همان لحظه اول از داستان متاثر شد، نسبت به تمامی جزئیات فضولی می کرد و مرا وا می داشت تا دوباره از او بپرسم، سوالاتی مثل رنگ لباس و چشم های همیشه ناطر و قساوت زندانبان ها را. در دفتر یادداشتم، حتی طرح زندان بیر – جدید را داشتم، طرحی که به دست خط ملیکه و با اظهار نظر او کشیده شده بود، برای این که بیش از آن چیزی که برایم تعریف کرده بود جریان را بفهمم.

جلوی آن دیوار کاغذی شروع به لرزیدن کردم. آن روز، روز حقیقی بود. سوراخی که به سر قلم اشاره کرده بود سبب شد تا چگونگی برخورد با مادرش را برایم توضیح دهد، از این زندان به آن زندان، با همان حال و وضعیتی که داشت. 

نمونه دستگاه ابتدایی پخش صوتی که قبل از آنها درست شده بود را کشیدم. آنها را وادار می کردند که هر شب به رادیو گوش کنند، با وجود دیوارهای ضخیمی که آنها را از یکدیگر جدا می کرد، این به ملیکه اجازه می داد تا داستان مردمی خانواده ای که از همه چیز محروم بودند را بیان کند.  

طرح تونل نیز بود، تونلی که سه ماه با قاشق های کوچک حفر شده بود و با قوطی های کنسرو پوشیده می شد، آن هم دقیق بود. در شب، از کابوس ها رنج می بردم. با آنها فرار می کردم. نگهبان ها ظرف چند ثانیه مرا می گرفتند. از خواب خیس عرق می پریدم و می فهمیدم چیزی جز کابوس نبوده است و من در جوّی خیلی گرم روی تخت خوابم هستم. بارها برایم تعریف کرد که احساس کردم گناهکار مرفهی با آن سادگی هستم. 

حتی اگر روزنامه نگاری جزئیات بیشتری می خواست، بیشتر اوقات با وجود نگرانی ها ملیکه را با آن تقاضا شگفت زده می کردم، انگار که هر بار وحشی ها را بیدار می کرد. از میان همه چیزهایی که برایم تعریف کرد، حکایت مرگ پدرش بیشتر از همه به همش می ریخت و کلافه اش می کرد. خودش را وادار کرد تا دوباره بخواند. امور بسیاری بود که هنوز برای هیچ کس تعریف نکرده بود. 

در طول تمامی آن سال ها، شاهد بودم که ملیکه تغییر می کند. اعتماد به نفسش را به دست می آورد. همچنان کم غذا می خورد و به شیوه شورشی سوء تغذیه پیشه می کرد، با این وجود وزنش را بازیافت. اکثر اوقات نمی خندید. ایریک عشق دوباره ای که نیاز داشت تا دوباره به دنیا بازگردد را به او داد. دیگر آن شمایل شبح نزد او بازنگشت و نه دیگر آن نگاه بچه گانه بی رنگ و بویی که این تمایل را نزد او بیدار می کرد تا افسردگی ها را به آغوش بگیرد و آنها را لمس کند، این احساسات «دیگر هیچ وقت تکرار نشدند».

تصمیم گرفت که زندگی اش را تنظیم کند: ازدواج کند و بچه به دنیا بیاورد و مسکنش را انتقال دهد و ازدواج کند. در اکتبر 1998 ما تعداد انگشت شماری از افراد در خانه ای در اداره سیزدهم شهرداری برای حضور در مراسم ازدواجش بودیم. جورج کیجمان، وکیل او در روزهای بحرانی، نیز حاضر بود. 
و همه به شدیدترین شکل ممکن متاثر بودند. 

ادامه دارد...

تحریریه دیپلماسی ایرانی/11

کلید واژه ها: کتاب غریبه ملیکه اوفقیر


( ۲ )

نظر شما :